بخشی از کتاب منتشر نشده محمدسرور رجایی شاعر و نویسندهای که بعد از جدال با کرونا، دیروز چهره در نقاب خاک کشید
از کارگاه چرمدوزی تا ساختمان جامجم
محمدسرور رجایی، در این نوشته، مهاجرت به ایران و حضورش در کشورمان را روایت کرده و برای اولین بار است که با این جزئیات در جریان فعالیتهای او به عنوان یک شاعر، نویسنده و پژوهشگر قرار میگیریم. رجایی قبل از درگیری با بیماری کرونا مشغول جمعآوری کتابی بود از روایتهای مهاجران افغانستانی در ایران. نشر جامجم برای ایجاد فضای گفتوگو بین نخبگان مهاجران افغانستانی به عنوان نماینده جامعه بزرگ مهاجر و مردم ایران به این نتیجه رسید، مجموعهای از روایتهای ایشان را جمعآوری و منتشر کند. زحمت این کار با رجایی بود. درست قبل از بیماری، کتاب را تحویل داد که حالا در حال ویراستاری است. حیف اجل مهلت دیدن این اثر خوب را از او گرفت. آنچه میخوانید بخشی از روایت خود اوست در این کتاب. جایش جنت رضای الهی باد.
نیمی از شهر کابل در آتش جنگهای داخلی سوخته و به ویرانه تبدیل شده بود. رهبران و فرماندهان نامدار جهادی، شاید به دلیل تصاحب قدرت بیشتر، چنان به جان هم افتاده بودند که حد نداشت. کابل عملا به دو بخش شرق و غرب تقسیم شده بود. در آن وضعیت خانوادهام فرسنگها دورتر از من، در روستای اجدادیام «یاری» زندگی میکرد. سالها بود که از آنها دور بودم، هر چه از نظر سنی بزرگتر میشدم، دورتر هم میشدم. دلخوش بودم که مجاهدم میخوانند، اما به جای گلوله و تفنگ، دوربین عکاسی و فیلمبرداری داشتم. راهی را که در نوجوانی انتخاب کرده و حاضر بودم جانم را نقش آن راه کنم، در آن روزها هیچ جذابیتی برایم نداشت. میخواستم از آن وضعیت غمانگیز و ناگوار، فاصله بگیرم. کجا بروم؟ نمیدانستم. وضعیت آنچنان عجیب و غریب بود که نمیشد زمینی نزد خانوادهام برگردم، اما میشد هوایی به پاکستان و ایران بروم. روزی که طیاره آریانا از میدان هوایی کابل پرواز کرد و برای آخرین بار زادگاهم کابل را از بالا تماشا کردم، با خودم گفتم: «بهزودی باز میگردم». هیچ فکر نمیکردم که بازگشتی در کار نیست. هیچ فکر نمیکردم از پدر و مادرم دور و دورتر میشوم. هیچ فکر نمیکردم سالهای سال در سرزمین دیگری وابسته شده و زمینگیر میشوم. در میدان هوایی شهر پشاور پاکستان، وقتی مهر دخولی بر پاسپورتم نشست، هیچ احساسی نداشتم، چون مقصد نهایی من ایران بود. در چشم به هم زدنی خودم را در پایتخت ایران یافتم. تهران با تمام کلانیاش برای من که در کشورم پابند جا و مکانی نبودم، کوچکی میکرد. ایران و مردمانش با آن که برای من تازه وارد هم در گفتار و هم در رفتار یگانه بود، در ساختار تازگی داشت. خیلی زود دلتنگ زادگاهم کابل شدم. در اندیشه بازگشت به افغانستان بودم که حلقه مهری چرخیده و چرخیده آمد و بر انگشت کوچک من جا خوش کرد. به همین سادگی با دختر عمهام رسما نامزد شدم.
بهار 1374
مراسم عروسیام بسیار ساده و معمولی برگزار شد. آن روزهای سخت را که بیکار هم بودم، با کتاب خواندن و روزنامه خواندن به شب میرساندم. گاهی در لابهلای صفحات آگهی روزنامه به دنبال کار مناسبی هم بودم. گاهی با خود میگفتم: «تویی که سالها در پایگاه و دور از خانه بودی، هیچ حرفهای هم بلد نیستی، چه کار خواهی کرد؟» تسلط طالبان به شهر کابل خبر وحشتناکی بود که تنم را لرزاند. چند ماه بعد وقتی خبر رسید نگاتیوها و فیلمهایی را که از جنگهای کابل با چه جان کندنی گرفته بودم، همهاش از ترس طالبان سوزانده شده است، سوختم. آنها را در خانه خالهام به امانت گذاشته بودم، هیچ فکر نمیکردم سرنوشتش آتش است. تا آن زمان نیم نگاهی به بازگشت به کشورم داشتم، اما بعد از آن پذیرفتم که سرنوشت خوابی دیگری برای من دیده است.
در حالی وارد بازار کار و اجتماع ایران شدم که پیش از آن هیچ تجربه کاری و حرفه تخصصی نداشتم که دستم را بگیرد. یکی از تجربههای غیرحرفهای من بسیار کتاب خواندن بود. گاهی مینوشتم و گاهی برای دلم شعر میسرودم. دوره فیلمبرداری را آموزش دیده بودم. اما چه سود؟ این تجربهها در بازار کار ایران برای من نه نان میشدند و نه آب. در آن روزگار سخت، اما خوشبختی من این بود که رفیقهایی چون آب روان داشتم که همه خیاطهای ماهری بودند. کار خیاطی را با رفیقم آقا مختار که در برش و دوخت توانایی زیادی داشت به عنوان شاگرد آغاز کردم. با همکاری رفیقهای مهربانم، خیلی زود چرخکار شدم و پشت چرخ خیاطی نشستم. اگرچه به دلیل فصلی بودن کار خیاطی، کارهای بسیاری را تجربه کردم. از بنایی گرفته تا دستفروشی در میدان فردوسی و خیابان ولیعصر. شامگاهی در چهارراه ولیعصر ماموران شهرداری ریختند و تمام سرمایهام را که کمتر از 10هزار تومان میشد، با خود بردند. باز هم خانهشان آباد که فحشم ندادند و تنها افغانیام گفتند. هیچکاری نتوانستم، از جایم هم جنب نخوردم و با حسرت خشمآلود فقط نگاهشان کردم، چه کاری میتوانستم؟
پاییز 1378
با جمعی از رفیقهای همدلم، در کارگاه تولیدی چرمدوزی کار میکردیم. خوشبختانه همه رفیقهایم روزنامهخوانهای خوبی بودند. هر روز سه چهار تا روزنامه میخریدیم و میخواندیم. روزی رفیقی با روزنامه آمد و با لبخند و مزاح گفت: «سرور! در جلسه کله خرابهای افغانستان نمیروی؟» او از شوخی به شاعران، کله خراب میگفت، باور داشت تا سر کسی به جایی نخورده باشد، شاعر نمیشود. روزنامه را گرفتم، در صفحه آخرش خبر کوتاهی درباره برگزاری جلسات هفتگی شعر مهاجران در روزهای چهارشنبه در حوزه هنری چاپ شده بود. عصر اولین روز چهارشنبه که رسید با هیجان زیاد چرخ خیاطیام را خاموش کردم و راهی شدم. هر بار که از پیش حوزه هنری میگذشتم با خودم میگفتم: «افغانستانیها را که در این ساختمان شیک راه نمیدهند. پس حوزه هنری کجاست؟» وارد نمازخانه که شدم، با دیدن چند نفر از شاعران هموطنم، انگار وارد دنیای دیگری شدم. دنیایی که سالها به دنبالش بودم و راه ورودش را نمیدانستم. از آن روز به بعد یکی از اعضای ثابت جلسه شدم. با دوستان شاعرم به محافل فرهنگی و شعرخوانی شاعران ایرانی میرفتم و لذت میبردم. آهستهآهسته با شاعران بسیار ایرانی و افغانستانی رفیق شدم.
تابستان 1380
روزی دوست دانشجویی برای حضور در جلسهای دعوتم کرد. مکان جلسه کارگاه خیاطی در منطقه عباسآباد شهرری بود. جلسه با حضور هفت هشت نفر از جوانانی که سر پرسودایی برای کارهای فرهنگی داشتند، آغاز شد. محور جلسه هم راهاندازی نشریه دانشجویی برای معرفی افغانستان فرهنگی بود. احتمالا آنها جلسات قبلی هم داشتند که خیلی زود به نتیجه رسیدند. درباره اهداف نشریه حرف زدند، تقسیم کار کردند. مدیر مسؤول و سردبیر انتخاب کردند، من هم شدم عضو شورای نویسندگان، به همین سادگی ماهنامه «عصر نوین» بدون مجوز و پشتوانه مالی از جایی راه افتاد. ما بودیم و عصر نوینی که میخواست از یک کشور نمایندگی کند. خیلی زود هم اعضای توانمند جدیدی جذب تحریریه شدند و هم به عضویت خانه مطبوعات تجربی شهرری در آمد. با عصرنوین وارد دنیای حرفهای مطبوعات رسمی ایران شدم. همزمان مغازه کوچک خیاطی در باقرآباد داشتم، روزها کار میکردم و مخارج زندگیام را از راه دوزندگی تامین میکردم. شبها برای دلم میخواندم و مینوشتم. نوشتههایم را خودم به دفتر روزنامه میرساندم. برای برنامه فارسی زبانان رادیو فرهنگ هم مینوشتم. هر دو هفته یکبار با اتوبوس به خیابان ولیعصر به ساختمان شیشهای جامجم به دفتر رادیو فرهنگ میرفتم. برای هر برنامهای که مینوشتم ماهها بعد 14هزار تومان حقالتحریر میگرفتم. عصر نوین، تنها 17شماره منتشر شد. به مرور شورای نویسندگانش هم که انصافا از نخبههای فرهنگی مهاجران بودند، بر اثر سختیها دل به غربت دیگری دادند و از ایران رفتند. من ماندم، تا روایتگر بالا نگریهای بیشتری باشم.
-
پرسپولیس پنج، بقیه هیچ!
-
یک تجربه گران
-
نوستالژیبازی با قصههای غیرایرانی
-
رادیو؛ مجری آموزشهای همگانی حقوقی
-
همهچیز درباره یک طرح پرحاشیه
-
فهمیدم رقبایم از کره دیگری نیامدهاند
-
رسانهملی در همه تولیداتش به پیشرفتهای کشور توجه دارد
-
از کارگاه چرمدوزی تا ساختمان جامجم
-
دولت روحانی كمترین تجربه و شناخت را از غرب داشت
-
مدیحهای برای یک جاسوس