به مناسبت وفات حضرت امالبنین، سری به گلزار شهدای بهشت زهرای تهران زدیم و پای درد دل مادران و همسران شهدا نشستیم
به یادت داغ بر دل می نشانم....
فرقی نمیكند؛ هر ساعتی از روز و هر روزی در هفته اگر سری به گلزار شهدا بزنید، حتما چند نفری را بر سر مزار شهدا پیدا خواهید كرد كه حالشان با باقی آدمهای آن ردیف و قطعه فرق میكند. آنها مادران و همسران شهدا هستند؛ كسانی كه هیچچیزی جز آرامشی از جنس خدا، نمیتواند مرهم قلبهایشان باشد. مرهمی برای دل تنگشان از نبود فرزندشان، از ندیدن همسرشان و از تماشای فرزندانشان با غم نداشتن پدر. ما این كار را كردیم و در گلزار شهدا و سر مزار فرزندان و همسران شهیدشان، پای درد دلهایشان نشستیم؛ پای حرفهایی كه شنیدنش هم آسان نیست، چه برسد به اینكه پای عمل در میان باشد.
دوریاش خیلی سخت است
بالای مزار نشسته و اشك میریزد؛ اشكهایی كه در آن چند دقیقهای كه از دور نگاهش میكردم، تمامی نداشت. پیش خودم فكر میكنم كه باید داغ خیلی تازهای باشد كه این طور بیقرار است اما روی سنگ مزار را نگاه میكنم و میبینم كه از زمان شهادت 17 سال گذشته است. فكر میكنم مادر شهید است اما در میان اشكهایش میگوید همسرش هستم؛ همسری كه هنوز و بعد از این همه سال، آرام نشده و نتوانسته با غم نبودنش كنار بیاید. برایمان تعریف میكند ولی دلش نمیخواهد اسمی از او و همسرش برده شود: «همسرم جانباز بود. اثرات مختلفی از سالهای جنگ در خودش داشت. پاهایش آسیبدیده بود، قلبش درد میكرد؛ وضعیت تنفسیاش خوب نبود اما هیچوقت به روی خودش نمیآورد تا من و بچهها را ناراحت نكند.» از روزهای اول ازدواجشان برایمان تعریف میكند: «16 سالم بود كه ازدواج كردم؛ خیلی با همدیگر خوب بودیم. آنقدر همدیگر را دوست داشتیم كه عشقمان، زبانزد دوستان و آشناهایمان شده بود. من میدانستم كه در روزهای قبل از انقلاب هم فعال سیاسی بوده، میدانستم زندان رفته و برای هدف و آرمانش جنگیده است. در تمام روزهای جنگ، دلش و همه فكر و ذكرش، آنجا و در جبهه بود و برای همین هم نمیتوانستم بگویم نرود و او هم رفت؛ رفت و مجروح برگشت.» بعد از مجروحیتش دیگر نتوانست برود. «بعد از جانباز شدنش، هیچوقت چیزی از خودش بروز نداد كه ما بدانیم مشكلش آنقدر بزرگ است، آنقدر درد میكشد و ممكن است از دستش بدهیم. 36 ساله بودم كه دیگر قلبش دوام نیاورد و شهید شد.» میگویم پس این صبری كه خدا به مادران و همسران شهید میدهد چیست كه شما بعد از این همه سال، هنوز بیتابی میكنید. «همین حالا هم خدا صبر داده كه من زندهام وگرنه این حجم از غم دوری را نمیتوانستم تحمل كنم.» موقع خداحافظی، با همان گریهای كه از اول صحبتهایمان شروع شده بود و هنوز ادامه داشت، از ما میخواهد كه مراقب خون همسرش باشیم: «نگذارید خون عزیزان ما پایمال شود.»
جشنی برای تولد 50 سالگی
از دور معلوم بود كه آنجا یك خبرهایی است. نزدیكتر كه رفتیم، تعداد زیادی از آدمها را دیدیم كه گل دستشان بود، ریسههای رنگی روی مزار گذاشته بودند، كیك میبریدند و بین مردم تقسیم میكردند؛ چیزی شبیه به یك جشن تولد؛ جشن تولدی برای عباس زال كه اگر بود، امروز تولد 50 سالگیاش را جشن میگرفت و حالا خانوادهاش این كار را كرده بودند. هرچیزی را كه از
سور و سات یك جشن تولد بود ، آورده بودند و بر سر مزارش، تولد پسر و برادر خانواده را جشن گرفتند. سراغ مادر شهید را كه گرفتیم، برادر كوچكتر شهید، خانمی را نشانمان داد كه برای تولد پسرش، روسری رنگی و شادی زیر چادر پوشیده بود. كنارش كه نشستیم، دوستان دیگرش را به ما معرفی كرد. «این دو نفر، مادر شهید ستار صبری و شهید سیدمصطفی سیدابراهیمی هستند. آنها هم افتخار دادهاند و به جشن تولد عباس آمدهاند.» از مادرش درباره عباس میپرسم.«عباس 15 سالگی به جبهه رفت. بار اول با كارت برادرش رفت. وقتی گفت میخواهم بروم، با تعجب گفتم كجا؟ گفت بروم دیگر؛ گفتم نكند میخواهی به جبهه بروی؟ سر تكان داد كه یعنی آره. قلبم درد گرفت. بچه دومم بود، هنوز كوچك بود، كمكحالم بود، خیلی دوستش داشتم. اولش مخالفت كردم. گفت مگر دیشب اخبار را گوش نكردی؟ امام خمینی گفته هركسی هر كاری بلد است، به جبهه برود. گفتم مثلا تو چه چیزی بلد هستی؟ گفت مگر یادت نیست كه یك سال در داروخانه و درمانگاه كار كردم؟ من داروها را میشناسم. سرم وصل كردن و آمپول زدن هم بلدم؛ حتی میتوانم زخمیها را پانسمان كنم. همین خوب است دیگر، نیست؟ دیگر نتوانستم مخالفت كنم.» عباس وقتی برای اولین بار به جبهه میرود، زخمی میشود اما به دوستانش سفارش میكند كه به پدر و مادرش چیزی نگویند.«گفته بود كه برادر بزرگم هم زخمی شده است. مادر و پدرم اگر من را هم اینطوری ببینند، خیلی ناراحت میشوند. حالش كه تقریبا خوب شد، به خانه آمد و دوباره بعد از چهار ماه گفت من میخواهم بروم و دوباره رفت و همان روزهای اول رفتنش، خبر شهادتش را به ما دادند.» حالا از بهمن 48 و تولد شهید عباس زال 50 سال گذشته است و خواهرها و برادرها، عروسها و دامادها و مادر عباس، بدون حضور او، 50 سالگیاش را جشن گرفتهاند. دیگر وقت اذان شده است و صدای موذن در فضای گلزار شهدا میپیچد. هر سه مادر شهید، لحظهای مكث نمیكنند و با هم بلند میشوند كه بروند و به نماز برسند. در همان حالت ایستاده و آماده به رفتن از مادر مصطفی سید ابراهیمی، درباره پسر شهیدش میپرسم.«مصطفی كلاس اول دبیرستان بود كه به جبهه رفت. آنموقع امتحانات ثلث اولش را هم نداده بود. به او گفتم امتحانت را بده و بعد برو. گفت میروم و همانجا امتحان میدهم. من دیگر چه میگفتم؟ انگار در چنین مواقعی خدا خودش آدم را راضی میكند. حالا هم دلمان به این خوش است كه شهید شده.» بعد هم آدرس مزار پسرش را میدهد.«نشانش هم یك درخت نارون است. اگر دنبال نارون بگردید، زود پیدایش میكنید».
شهادت را از خدا میخواست
بر سر مزاری نشسته و كتاب دعایش را میخواند. با احتیاط از اینكه مزاحمش نشده باشم، میپرسم شما مادر شهید هستید؟ سری به نشانه مثبت تكان میدهد. یك گوشه مینشینم تا دعایش تمام شود، تا خلوتش با پسرش را به هم نزنم. اوضاع كه بهتر میشود، كنارش مینشینم و از پسر شهیدش میپرسم. به سنگ مزار پسرش، شهید علی كنگرانیفراهانی در بین مزار دیگر شهیدان اشاره میكند. پسری كه در حادثه انفجار زاغه مهمات پادگان مدرس شهید شده است: «همه اینها بچههای من هستند ولی مزار علی، آن وسطی است؛ همان كه رویش شعری نوشته كه میگوید تنها تكهپایی مانده است. پسرم از همراهان شهید حسن طهرانیمقدم و جزو كادر پایگاه بود. در سال 90، موقع آن انفجار در پادگان، علی در نزدیكی همان سوله بوده است؛ به خاطر همین خیلی سخت شناسایی شد و تنها از پایش بود كه توانستیم او را شناسایی كنیم.» هیچوقت به شهادت پسرتان فكر میكردید؟ «علی به شهید طهرانیمقدم، خیلی ارادت داشت؛ البته یك ارتباط دو طرفه بود و شهید طهرانیمقدم هم بارها گفته بود كه علی یك لشکر یك نفره برای ماست. گاهی اوقات كه من نگرانش بودم، علی من را آرام میكرد. به من اطمینان میداد و میگفت مامان من زیاد توی پادگان نیستم. نگران من نباش؛ خطری من را تهدید نمیكند و با این حرفها، من را از فكرهای ناراحتكننده دور میكرد اما خب خودش خیلی برای شهادتش دعا میكرد». «علی ازدواج نكرده بود.» این را میگوید و بغض میكند: «سه سال بود دنبال این بودم كه دختر خوبی برایش پیدا كنم اما پیش نیامده بود. آن روز صبح، علی حاضر و آماده ایستاده و منتظر بود كه اذان بدهند و برود. گفتم چرا اینقدر زود؟ گفت مامان امروز تست داریم. باید زود بروم و نمازش را خواند و رفت؛ موقع رفتن، لباسش به در اتاق گیر كرد و بعد بسته شد. آن روز تولد امام هادی(ع) بود و من بعد از رفتنش، نمازم را خواندم و سر سجاده خیلی برایش دعا كردم؛ گفتم یا امام هادی، محرم هم نزدیك است، یك كاری برای بچه من بكن.» از فكر ندیدن پسرش در لباس دامادی اشك میریزد و دیگر ادامه نمیدهد. از روز شهادت می پرسیم؛ اینكه چطور از خبر انفجار و شهادت پسرتان مطلع شد؟ «خانه ما همان نزدیكیهای پادگان بود. دخترم آن موقع كوچك بود. او را بیرون برده بودم تا كمی بگردیم. در یك محیط بسته بودیم كه صدای انفجار را شنیدیم. فكر كردم منبعی، لولهای، چیزی تركیده است. وقتی به خانه برگشتیم، دیدم همسایهها در كوچهمان هستند و میگویند كه پادگان منفجر شده است. توی سرم زدم كه وای، چه بلایی سر بچههای مردم آمده است. یعنی یك لحظه به این فكر نكردم كه علی هم در پادگان بوده است. علی گفته بود تست داریم و من فكر نمیكردم كه تست داخل پادگان باشد. حتی همسایهها به من دلداری میدادند كه انشاءا... علی آنجا نبوده كه من با خیال جمع میگفتم آن را كه میدانم، من نگران بقیه دوستانش هستم. یعنی در آن لحظات، فقط به دوستان علی فكر میكردم كه همین ماه رمضان قبلش، به خانه ما آمده بودند و من آنها را دیده بودم.» برایمان تعریف میكند كه پدر علیآقا، بعد از شنیدن خبر خیلی زود خودش را به پادگان میرساند. «به حاجآقا زیاد زنگ میزدم تا خبری بگیرم اما به علی زنگ نمیزدم چون میدانستم حتما الان خیلی كار دارد و سرش در این اوضاع شلوغ است و نمیتواند تلفن جواب بدهد. بالاخره آخر شب حاجآقا تلفنش را جواب داد و گفت حاجخانم، بیچاره شدیم؛ این را كه شنیدم تازه فهمیدم چه شده و علی هم در پادگان بوده است.» میپرسم راست است كه میگویند خدا به مادران شهید، آرامش و صبر عجیبی میدهد؟ «بله واقعا؛ من همیشه دلنگران علی بودم و برایش اضطراب داشتم اما حالا كه شهید شده، انگار دیگر نگران نیستم و خیالم جمع است كه جایش خیلی خوب است و خدا را شكر كه در این راه بود اما دلم خیلی برایش تنگ میشود.»
بالای مزار نشسته و اشك میریزد؛ اشكهایی كه در آن چند دقیقهای كه از دور نگاهش میكردم، تمامی نداشت. پیش خودم فكر میكنم كه باید داغ خیلی تازهای باشد كه این طور بیقرار است اما روی سنگ مزار را نگاه میكنم و میبینم كه از زمان شهادت 17 سال گذشته است. فكر میكنم مادر شهید است اما در میان اشكهایش میگوید همسرش هستم؛ همسری كه هنوز و بعد از این همه سال، آرام نشده و نتوانسته با غم نبودنش كنار بیاید. برایمان تعریف میكند ولی دلش نمیخواهد اسمی از او و همسرش برده شود: «همسرم جانباز بود. اثرات مختلفی از سالهای جنگ در خودش داشت. پاهایش آسیبدیده بود، قلبش درد میكرد؛ وضعیت تنفسیاش خوب نبود اما هیچوقت به روی خودش نمیآورد تا من و بچهها را ناراحت نكند.» از روزهای اول ازدواجشان برایمان تعریف میكند: «16 سالم بود كه ازدواج كردم؛ خیلی با همدیگر خوب بودیم. آنقدر همدیگر را دوست داشتیم كه عشقمان، زبانزد دوستان و آشناهایمان شده بود. من میدانستم كه در روزهای قبل از انقلاب هم فعال سیاسی بوده، میدانستم زندان رفته و برای هدف و آرمانش جنگیده است. در تمام روزهای جنگ، دلش و همه فكر و ذكرش، آنجا و در جبهه بود و برای همین هم نمیتوانستم بگویم نرود و او هم رفت؛ رفت و مجروح برگشت.» بعد از مجروحیتش دیگر نتوانست برود. «بعد از جانباز شدنش، هیچوقت چیزی از خودش بروز نداد كه ما بدانیم مشكلش آنقدر بزرگ است، آنقدر درد میكشد و ممكن است از دستش بدهیم. 36 ساله بودم كه دیگر قلبش دوام نیاورد و شهید شد.» میگویم پس این صبری كه خدا به مادران و همسران شهید میدهد چیست كه شما بعد از این همه سال، هنوز بیتابی میكنید. «همین حالا هم خدا صبر داده كه من زندهام وگرنه این حجم از غم دوری را نمیتوانستم تحمل كنم.» موقع خداحافظی، با همان گریهای كه از اول صحبتهایمان شروع شده بود و هنوز ادامه داشت، از ما میخواهد كه مراقب خون همسرش باشیم: «نگذارید خون عزیزان ما پایمال شود.»
جشنی برای تولد 50 سالگی
از دور معلوم بود كه آنجا یك خبرهایی است. نزدیكتر كه رفتیم، تعداد زیادی از آدمها را دیدیم كه گل دستشان بود، ریسههای رنگی روی مزار گذاشته بودند، كیك میبریدند و بین مردم تقسیم میكردند؛ چیزی شبیه به یك جشن تولد؛ جشن تولدی برای عباس زال كه اگر بود، امروز تولد 50 سالگیاش را جشن میگرفت و حالا خانوادهاش این كار را كرده بودند. هرچیزی را كه از
سور و سات یك جشن تولد بود ، آورده بودند و بر سر مزارش، تولد پسر و برادر خانواده را جشن گرفتند. سراغ مادر شهید را كه گرفتیم، برادر كوچكتر شهید، خانمی را نشانمان داد كه برای تولد پسرش، روسری رنگی و شادی زیر چادر پوشیده بود. كنارش كه نشستیم، دوستان دیگرش را به ما معرفی كرد. «این دو نفر، مادر شهید ستار صبری و شهید سیدمصطفی سیدابراهیمی هستند. آنها هم افتخار دادهاند و به جشن تولد عباس آمدهاند.» از مادرش درباره عباس میپرسم.«عباس 15 سالگی به جبهه رفت. بار اول با كارت برادرش رفت. وقتی گفت میخواهم بروم، با تعجب گفتم كجا؟ گفت بروم دیگر؛ گفتم نكند میخواهی به جبهه بروی؟ سر تكان داد كه یعنی آره. قلبم درد گرفت. بچه دومم بود، هنوز كوچك بود، كمكحالم بود، خیلی دوستش داشتم. اولش مخالفت كردم. گفت مگر دیشب اخبار را گوش نكردی؟ امام خمینی گفته هركسی هر كاری بلد است، به جبهه برود. گفتم مثلا تو چه چیزی بلد هستی؟ گفت مگر یادت نیست كه یك سال در داروخانه و درمانگاه كار كردم؟ من داروها را میشناسم. سرم وصل كردن و آمپول زدن هم بلدم؛ حتی میتوانم زخمیها را پانسمان كنم. همین خوب است دیگر، نیست؟ دیگر نتوانستم مخالفت كنم.» عباس وقتی برای اولین بار به جبهه میرود، زخمی میشود اما به دوستانش سفارش میكند كه به پدر و مادرش چیزی نگویند.«گفته بود كه برادر بزرگم هم زخمی شده است. مادر و پدرم اگر من را هم اینطوری ببینند، خیلی ناراحت میشوند. حالش كه تقریبا خوب شد، به خانه آمد و دوباره بعد از چهار ماه گفت من میخواهم بروم و دوباره رفت و همان روزهای اول رفتنش، خبر شهادتش را به ما دادند.» حالا از بهمن 48 و تولد شهید عباس زال 50 سال گذشته است و خواهرها و برادرها، عروسها و دامادها و مادر عباس، بدون حضور او، 50 سالگیاش را جشن گرفتهاند. دیگر وقت اذان شده است و صدای موذن در فضای گلزار شهدا میپیچد. هر سه مادر شهید، لحظهای مكث نمیكنند و با هم بلند میشوند كه بروند و به نماز برسند. در همان حالت ایستاده و آماده به رفتن از مادر مصطفی سید ابراهیمی، درباره پسر شهیدش میپرسم.«مصطفی كلاس اول دبیرستان بود كه به جبهه رفت. آنموقع امتحانات ثلث اولش را هم نداده بود. به او گفتم امتحانت را بده و بعد برو. گفت میروم و همانجا امتحان میدهم. من دیگر چه میگفتم؟ انگار در چنین مواقعی خدا خودش آدم را راضی میكند. حالا هم دلمان به این خوش است كه شهید شده.» بعد هم آدرس مزار پسرش را میدهد.«نشانش هم یك درخت نارون است. اگر دنبال نارون بگردید، زود پیدایش میكنید».
شهادت را از خدا میخواست
بر سر مزاری نشسته و كتاب دعایش را میخواند. با احتیاط از اینكه مزاحمش نشده باشم، میپرسم شما مادر شهید هستید؟ سری به نشانه مثبت تكان میدهد. یك گوشه مینشینم تا دعایش تمام شود، تا خلوتش با پسرش را به هم نزنم. اوضاع كه بهتر میشود، كنارش مینشینم و از پسر شهیدش میپرسم. به سنگ مزار پسرش، شهید علی كنگرانیفراهانی در بین مزار دیگر شهیدان اشاره میكند. پسری كه در حادثه انفجار زاغه مهمات پادگان مدرس شهید شده است: «همه اینها بچههای من هستند ولی مزار علی، آن وسطی است؛ همان كه رویش شعری نوشته كه میگوید تنها تكهپایی مانده است. پسرم از همراهان شهید حسن طهرانیمقدم و جزو كادر پایگاه بود. در سال 90، موقع آن انفجار در پادگان، علی در نزدیكی همان سوله بوده است؛ به خاطر همین خیلی سخت شناسایی شد و تنها از پایش بود كه توانستیم او را شناسایی كنیم.» هیچوقت به شهادت پسرتان فكر میكردید؟ «علی به شهید طهرانیمقدم، خیلی ارادت داشت؛ البته یك ارتباط دو طرفه بود و شهید طهرانیمقدم هم بارها گفته بود كه علی یك لشکر یك نفره برای ماست. گاهی اوقات كه من نگرانش بودم، علی من را آرام میكرد. به من اطمینان میداد و میگفت مامان من زیاد توی پادگان نیستم. نگران من نباش؛ خطری من را تهدید نمیكند و با این حرفها، من را از فكرهای ناراحتكننده دور میكرد اما خب خودش خیلی برای شهادتش دعا میكرد». «علی ازدواج نكرده بود.» این را میگوید و بغض میكند: «سه سال بود دنبال این بودم كه دختر خوبی برایش پیدا كنم اما پیش نیامده بود. آن روز صبح، علی حاضر و آماده ایستاده و منتظر بود كه اذان بدهند و برود. گفتم چرا اینقدر زود؟ گفت مامان امروز تست داریم. باید زود بروم و نمازش را خواند و رفت؛ موقع رفتن، لباسش به در اتاق گیر كرد و بعد بسته شد. آن روز تولد امام هادی(ع) بود و من بعد از رفتنش، نمازم را خواندم و سر سجاده خیلی برایش دعا كردم؛ گفتم یا امام هادی، محرم هم نزدیك است، یك كاری برای بچه من بكن.» از فكر ندیدن پسرش در لباس دامادی اشك میریزد و دیگر ادامه نمیدهد. از روز شهادت می پرسیم؛ اینكه چطور از خبر انفجار و شهادت پسرتان مطلع شد؟ «خانه ما همان نزدیكیهای پادگان بود. دخترم آن موقع كوچك بود. او را بیرون برده بودم تا كمی بگردیم. در یك محیط بسته بودیم كه صدای انفجار را شنیدیم. فكر كردم منبعی، لولهای، چیزی تركیده است. وقتی به خانه برگشتیم، دیدم همسایهها در كوچهمان هستند و میگویند كه پادگان منفجر شده است. توی سرم زدم كه وای، چه بلایی سر بچههای مردم آمده است. یعنی یك لحظه به این فكر نكردم كه علی هم در پادگان بوده است. علی گفته بود تست داریم و من فكر نمیكردم كه تست داخل پادگان باشد. حتی همسایهها به من دلداری میدادند كه انشاءا... علی آنجا نبوده كه من با خیال جمع میگفتم آن را كه میدانم، من نگران بقیه دوستانش هستم. یعنی در آن لحظات، فقط به دوستان علی فكر میكردم كه همین ماه رمضان قبلش، به خانه ما آمده بودند و من آنها را دیده بودم.» برایمان تعریف میكند كه پدر علیآقا، بعد از شنیدن خبر خیلی زود خودش را به پادگان میرساند. «به حاجآقا زیاد زنگ میزدم تا خبری بگیرم اما به علی زنگ نمیزدم چون میدانستم حتما الان خیلی كار دارد و سرش در این اوضاع شلوغ است و نمیتواند تلفن جواب بدهد. بالاخره آخر شب حاجآقا تلفنش را جواب داد و گفت حاجخانم، بیچاره شدیم؛ این را كه شنیدم تازه فهمیدم چه شده و علی هم در پادگان بوده است.» میپرسم راست است كه میگویند خدا به مادران شهید، آرامش و صبر عجیبی میدهد؟ «بله واقعا؛ من همیشه دلنگران علی بودم و برایش اضطراب داشتم اما حالا كه شهید شده، انگار دیگر نگران نیستم و خیالم جمع است كه جایش خیلی خوب است و خدا را شكر كه در این راه بود اما دلم خیلی برایش تنگ میشود.»
تیتر خبرها
-
اسكوچیچ و دیگر هیچ
-
درخشش سستاره های تلویزیونی در سینما
-
معمای حباب خودرو
-
تـلـــخ بـــیپــایــان
-
تساوی داغ
-
مستقیم از قلب قرنطینه
-
به یادت داغ بر دل می نشانم....
-
اوقاتی که انتخابات «ناصحیح» میشود!
-
حس شیرین «گویندگی اعلام»
-
دموکراتها علیه دموکراسی
-
مستقیم از زندان تا رادیو
-
نقطه عطف در پذیرش حقوق رسانه ملی در حوزه صوت و تصویر فراگیر
-
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی ...
-
حقیقتی در حاشیه یک مناظره
-
نامه ۱۰۷ نماینده دموکرات به ترامپ در مخالفت با معامله قرن