در آغوش پدر

در آغوش پدر

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار


بعدازظهری که آن اتفاق در آبسرد دماوند، آب سردی شد بر سرمان، غروبی که بغض هزار غروب جمعه را در دل سرخ خود داشت، همان لحظاتی که باز مثل دی‌ماه پارسال، خبر ترور توی رگ‌هایمان دوید و دست و پایمان لحظاتی سر شد و رگ‌های شقیقه‌هایمان ورم کرد، لحظاتی بعد از شنیدن خبر که با خودمان کنار آمدیم چه شده و آب سردی که روی سرمان ریخته بود، کم‌کم تبدیل شد به حرارتی که سینه‌مان را می‌گداخت. دنبال چیزی بودیم که این آتش را کمی بنشاند. بعضی می‌گفتند فقط انتقام است که می‌تواند آتش دل‌مان را خاموش کند. بعضی می‌گفتند فقط اعدام قاتلان می‌تواند کمی از اندوه‌مان بکاهد. بعضی می‌گفتند در این شرایط فقط منتظر پیام رهبر انقلابیم بلکه کمی آرام بگیریم. و من به دنبال چند بیت شعر بودم که مثل سوزن بزند به بادکنک بغضم و تمام دلم از چشم‌ها سرازیر شود.
تب خبر هنوز شقیقه‌هایمان را می‌سوزاند که رفیق شاعر و فیلسوف‌مان، حسن صنوبری، غزلی در صفحه‌اش منتشر کرد که پانزده سوزن هم‌قافیه داشت. وقتی داغداری، وقتی غصه توی دلت جمع می‌شود و بغضت مثل بادکنک باد می‌کند، فقط منتظر یک سوزنی که فروبریزی و این وقت‌ها هر بیت یک غزل خوب، یک سوزن است. ابرهای سنگین غروب جمعه گرفته بودندمان که با اولین بیت شعر حسن صنوبری باران گرفت:
کشتند تو را آه در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر کشتن فرزند
یک آن تمام صحنه‌های تراژیک تاریخ از چشم‌هایم لغزیدند؛ لحظه‌ای که پدری بوشهری جسم پسرش را که از حمله توپ‌های انگلیسی بی‌جان شده در آغوش می‌کشد، لحظه‌ای که پدری تبریزی از پیک ستارخان می‌شنود که پسرش دیگر از تهران برنمی‌گردد، صحنه‌ای که پدری تلفن بچه‌های تفحص را جواب می‌دهد و بعد آرام و بدون این که در خانه حرفی بزند شال و کلاه می‌کند که برود پسرش را تحویل بگیرد و همین یک بیت کافی بود که تمام اندوه آن غروب جمعه دماوند را از چشم‌هایمان سرازیر کند.
حالا که بدن شهید محسن فخری‌زاده در حرم امام‌رضا(ع) طواف داده شده بیشتر به غم این بیت پی می‌برم. حالا که تابوت شهید را در حرم امام که پدر امت است می‌بینم، زیر لب می‌خوانم: سخت است در آغوش پدر
کشتن فرزند...