شکار دیو سپید

روایتی از یک صعود سخت اما جذاب به قله دماوند

شکار دیو سپید

همسرم از اوایل سال كوهنوردی را شروع كرده بود. كوه و كوهنوردی همیشه برای من یك حس آرامش و اطمینان عجیب داشت. شاید چون از كودكی پدرم كوهنوردی می‌كرد، تقریبا هر هفته و گاهی هم ما را به كوه می‌برد. هیچ‌كداممان آن سال‌ها كوه و كوهنوردی را دوست نداشتیم. برای من كوه همیشه طبیعت كسل‌كننده‌ای بود. دلیل علاقه پدرم را نمی‌فهمیدم. نوجوان كه بودم، پدرم یك‌جفت كفش كوه خیلی مرغوب برایم خرید تا آخرین تلاشش را برای علاقه‌مند كردن من انجام داده باشد، ولی نشد كه نشد. تقریبا هیچ‌چیز كوه برایم جذاب نبود. هربار همسرم به كوه می‌رفت و می‌آمد، از جذابیت‌هایش برایم می‌گفت. با همكارانش تصمیم گرفته بودند هدفشان را صعود به دماوند بگذارند و تا پیش از آن باید حسابی تمرین می‌كردند. همسرم گاهی تنها می‌رفت كوه و گاهی با دیگران. یك‌بار گروه كوهنوردی تشكیل داده بودند و برایم تركیب این گروه جذاب بودند. بدون دلیل خاصی تصمیم گرفتم من هم یك بار همراهشان شوم. كفش كوه از وسایل واجب كوهنوردی است. این یكی را خریدیم و بقیه وسایل را از چیزهایی كه داشتیم جور كردیم. هدف توچال بود و از مسیر جمشیدیه و كلكچال رفتیم. صعود بیشتر از زمان معمول طول كشید. اما موفق بود. این صعود صرفا مقدمه‌ای بود برای این‌كه بفهمم در كوه و كوهنوردی باید چه‌شكلی بود، چطور راه رفت، چطور خوراكی خورد و چطور نفس كشید. با این حال، تجربه جذابی بود. ادامه این تجربه جذاب به این منتهی شد که من همراه همسرم و تیم کوهنوردی تصمیم به فتح دماوند بگیریم؛ صعودی که پیچیدگی‌های خاص خودش را داشت و تجربه خاصی بود.

تصمیم بزرگ
بعد از اولین فتح قله توچال دوباره می‌خواستند بروند به همان جا، این بار از مسیر دربند. دقیقه90 گفتم من هم همراه می‌شوم. هیجانی با من همراه بود كه خودم هم دلیلش را نمی‌فهمیدم. فقط می‌دانستم دوست دارم دوباره صعود كنم. صعود دوم هم موفقیت‌آمیز بود و این بار خیلی خیلی ساده‌تر از بار قبل. یك بار، وسط عرق‌ریزان و خستگی مسیر، به سرگروه كه قرار بود سرگروه تیم دماوند هم باشد، گفتم: «من كه نمی‌تونم دماوند بیام؟» سرگروه گفت: «چرا، بدنت آماده‌ است. می‌تونی.» در آن روزها چند نفر از دوستانم از جبهه جنوبی به دماوند صعود داشتند. معمولا حرفه‌ای نبودند و می‌گفتند مسیر آن‌قدرها سخت نیست، صرفا آمادگی و چندبار صعودقبلی می‌خواهد. با خودم گفتم نزدیك صعود كه شد، تصمیم می‌گیرم بروم یا نروم.
نزدیك‌های تاریخ صعود دماوند، به گروه تلگرامی كه سرپرست گروه آن را ساخته بود، اضافه شدم. در وارد بودن سرگروه كمی دودل بودم، از طرفی می‌دانستم چندبار از جبهه‌های مختلف به دماوند صعود داشته، اما تا به حال از جبهه شمالی صعود نكرده بود. نگران بودم كه مسیر را درست نشناسد. همسرم گفت سرگروه واردتر از این حرف‌هاست، آنجا با یك گروه دیگر همراه خواهیم شد و جای نگرانی نیست. كمی نگران بودم، با یكی دو نفر از دوستانم كه كوهنوردی می‌كردند مشورت كردم، نظرشان مثبت بود. هیجان صعود دماوند مرا گرفت و تصمیم گرفتم همراهشان بروم.

مقدمات صعود
فهرست وسایل را از این طرف و آن طرف پیدا كردیم. برای بچه‌هایمان برنامه‌ریزی كردیم و با پدربزرگ و مادربزرگشان هماهنگ كردیم كه در نبودن ما پیششان بمانند. بخشی از وسایل مورد نیاز را خریدیم و بخشی را از دوستانمان امانت گرفتیم.
من برنامه صعود را دقیق نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم باید دوتا كوله داشته باشیم. كوله بزرگ را باید می‌دادیم قاطرها تا یك جایی بیاورند و كوله كوچك‌تر را پر از وسایل مورد نیاز می‌كردیم و همراه خودمان می‌بردیم. وسایل را بر این اساس در كوله‌ها چیدیم. ده نفر بودیم، سه خودرو شدیم. 
باید به طرف روستای ناندل، جایی در نزدیكی دماوند می‌رفتیم و شب را آنجا می‌ماندیم. وسط‌های جاده هراز، جایی ایستادیم تا كمی استراحت كنیم. برای اولین بار كل گروه یك جا جمع شدیم. تركیبی بودیم از سه زن و هفت مرد. در تمام طول مسیر تا رسیدن به روستای ناندل صحبت كردیم. قرار بود فردا دماوند آفتابی باشد. سرعت باد چیزی بین 
ده تا 20كیلومتر در ساعت پیش‌بینی شده بود. این سرعت و هوا برای صعود مساعد و مطلوب بود.
قرار و مدار صبح را با صاحب یك وانت گذاشتیم. در خانه‌ای كه در روستا گرفته بودیم یك آقای دیگر هم اقامت داشت كه می‌خواست به‌تنهایی صعود كند. خوش‌برخورد بود و باتجربه. حال خوشش ما را هم سرحال‌تر كرد.

صبح روز اول صعود
روز اول با صبحانه‌ای سبك شروع شد. كوله‌ها را در وانت گذاشتیم. من و همسرم نگران بودیم آبی كه همراهمان است كم باشد. از مغازه كوچك روستا چند بطری آب دیگر خرید كردیم. راننده وانت ابتدای راه پرسید می‌خواهیم جبهه شمالی برویم یا شمال‌شرقی؟ پاسخمان شمالی بود. جبهه‌ای كه می‌گفتند از همه مسیرهای دیگر سخت‌تر است.

ادامه از صفحه 3
ما را جایی پای كوه پیاده كرد. كوله‌های بزرگ را به صاحبان قاطر ـ پسربچه‌هایی كه حدود ۱۵ سال داشتند ـ سپردیم. گونی‌های بزرگی داشتند و همه كوله‌ها را در گونی كردند. قرار بود یكی دو ساعت بعد از راه افتادن ما، حركت كنند.
شروع جبهه شمالی یك دشت بزرگ است پر از خارهای بیابانی. مسیر نسبتا مشخص است. ابتدای راه بود و همه‌مان سرحال بودیم. شیب كم بود، با همدیگر به راحتی حرف می‌زدیم، آواز می‌خواندیم و راه را ساده طی می‌كردیم.
یك جایی بالای كوه كه به نظر خیلی زیاد بالا نمی‌آمد را نشانمان دادند و گفتند این پناهگاه در ۴۰۰۰ متری قرار دارد. آن حال خوش كوه تكرار شده بود برایم. در كوهنوردی موضوع مهم استقامت است. این‌كه چقدر تند بروی آن‌قدرها مهم نیست. باید بتوانی قدم‌هایت را كوتاه برداری، اما دست از قدم برداشتن نكشی. هر چند دقیقه یك‌بار، یك نفر از گروه بلند داد می‌زد: «نفس عمیق بچه‌ها. نفس عمیق یادتون نره.» نفس عمیق انگار همان اندازه كه به پاها به جلو رفتن كمك می‌كند، موثر است. تقریبا هر یك ساعت یك‌بار استراحتی پنج دقیقه‌ای داشتیم.
كم‌كم اعضای گروه شخصیت خودشان را نشان می‌دادند. دوتا از پسرها معمولا شوخی می‌كردند و یك‌دفعه بلند می‌گفتند: «ماشاا... تیم» و همه گروه پاسخ می‌داد: «ماشاا...» همسرم معمولا آخر می‌آمد كه كسی جا نماند. سرپرست تیم جلوتر می‌رفت تا مسیر را خودش پیدا كند. یكی از دخترها معمولا عقب‌تر می‌ماند و یكی به‌سرعت جلو می‌رفت. من آن وسط‌ها بودم و بیشتر مسیر پادكست گوش می‌كردم.

از صعودهای ناموفق 
تا مشکل قاطرها با مسیر سنگی
نمی‌دانم چرا تا پیش از صعود، آنچنان چیزی به اسم صعود ناموفق برایم تعریف نشده بود. بچه‌ها كه خاطره تعریف كردند از چندباری گفتند كه از جبهه‌های مختلف اقدام به صعود كرده‌اند اما موفق نشده‌اند. تگرگ زده، باران آمده، حالشان بد شده یا روحیه‌شان طوری نبوده كه بخواهند ادامه بدهند و از وسط راه برگشته‌اند. حالا دیگر صعود از نظرم یك امر قطعی نبود. ممكن بود اتفاق نیفتد. خودم را به لحظه‌ها سپردم و به اتفاقاتی كه قرار بود پیش بیاید.
قاطرها تا ارتفاع ۴۰۰۰ متری مبلغی می‌گرفتند. اما تا حدود ۴۳۰۰ متری هم بار را بالا می‌بردند. برای این فاصله باید هزینه بیشتر پرداخت می‌كردیم. سرپرست گروه چندبار ازشان خواست كه اگر ممكن است هزینه بیشتر بگیرند و تا بالاتر بروند. صاحبان‌شان گفتند كه اصلا نمی‌شود و آن مسیر سنگی است و خطر دارد.
در همان مسیر، كمی قبل از ارتفاع ۴۳۰۰ متری، چند سنگ بزرگ با سرعت زیاد از روی كوه به طرف پایین آمد. عده‌ای از آن بالا داد می‌زدند: «سنگ، سنگ، سنگ» صاحبان قاطرها حسابی هول كردند چون سنگ‌ها مستقیم به طرف قاطرها می‌آمد. سرم را بالا گرفته بودم و خیره نگاه می‌كردم. قاطرها انگار از ماجرا هیچ‌چیز نفهمیده بودند، واكنشی نشان نمی‌دادند. با خودم می‌گفتم اگر سنگ به آنها بخورد همین‌جا می‌مانم و صعود نمی‌كنم. نمی‌دانم چرا مغزم این دو‌موضوع را به هم ربط داده بود، ولی حس می‌كردم برای صعود به یك روحیه پرانرژی و شاد نیاز دارم كه اگر این سنگ‌ها به قاطرها بخورد از دست می‌رود. سنگ‌ها با فاصله كمی از قاطرها گذشت. نفس راحتی كشیدم. بارها را خالی كردند.

كوله‌های سنگین از میان صخره‌ها 
از ابتدای مسیر یك گروه دیگر همراه ما می‌آمد. چندبار از كنار همدیگر گذشتیم و به هم سلام كردیم و «خدا قوت» گفتیم. گروه از ما بزرگ‌تر بود و قاطرها تا همین ارتفاع بارشان را آورده بودند، ولی تصمیم داشتند شب را همان جا روی آن سطح صاف چادر بزنند و بمانند. سرگروه ما می‌گفت چیزی حدود ۴۰۰متر ارتفاع را باید بالا برویم و این می‌تواند ما را جلو بیندازد. كوله‌های سنگین را یك جوری بین خودمان تقسیم كردیم، چند كوله را مجبور شدیم بگذاریم و بالا برویم. این مسیر، یكی از سخت‌ترین بخش‌های راه شد. تركیب كوله سنگین و صخره، هر‌ده دقیقه یك‌بار به استراحت نیاز داشت. وسط راه در یكی از استراحت‌ها، سرگروه به خنده گفت: «تصمیم غلطی بود. باید همون جا می‌موندیم.» وضعیت عجیب «نه راه پس داریم نه راه پیش» بود. من بخش‌های دشوار مسیر را با پادكست می‌گذراندم، ولی این مسیر آن‌قدر خسته‌كننده بود كه پادكست را خاموش كردم. به هر زوری بود، به پناهگاهی كه ارتفاعش حدود ۴۷۰۰ بود، رسیدیم. رسیدنمان هماهنگ نبود و چند نفر به چند نفر اتفاق افتاد.

شب، پناهگاه و استراحت
پناهگاه خالی بود. وسایلمان را در آن گذاشتیم و یك‌ساعتی بیرون نشستیم. افراد به مرور به ما رسیدند. دو نفر تصمیم گرفتند دوباره 400 متر پایین بروند و یكی از كوله‌ها را همراه خود بالا بیاورند تا وسایل كم نیاید. رفتند. آن بالا واقعا «ارتفاع» بود. بلندی. جادوی منظره البته خستگی راه را در می‌كرد. این جادو به من انرژی داده بود. از بچه‌های گروه غذایشان را گرفتم و شام را گرم كردم. دو نفری كه پایین رفته بودند، دم غروب رسیدند. یك گروه سه‌نفره دیگر هم به پناهگاه اضافه شده بود. آنها حرفه‌ای به نظر می‌رسیدند.
شب هوا سردتر شد. لباس‌های گرممان را پوشیدیم. با خودم می‌گفتم شاید صبح كه بیدار شویم چند نفر همین‌جا بمانند. چون زیادی خسته بودیم و خیلی سردمان بود. قرار بود حدود 5/4صبح بیدار شویم و 5 راه بیفتیم. گروه سه‌نفره هم سر این ساعت توافق داشتند. از یكی از افرادشان پرسیدیم: «ادامه مسیر چطوره؟» گفت: «خوبه، یه تیكه شیب اذیت می‌كنه اما خوبه.» همین جملات ساده حالمان را بهتر كرد.
نزدیك قله
كم‌كم به مسیری افتادیم كه دیگر می‌دانستیم به طور قطع همه‌چیز درست و بجاست. در همین مسیر فردی كه جدا شده بود را دیدیم، از قله برمی‌گشت. سرپرست تیم از دستش عصبانی بود، چند‌دقیقه‌ای صحبت كرد و گذشت. گروه‌های مختلف را می‌دیدیم كه جلو و عقبمان مشغول تلاش برای صعود بودند. باز نیاز به استقامت داشتیم. حالا دیگر همه‌چیز معین بود و ماجرا ادامه دادن تا آخر بود تا ته مسیر. یكی از بچه‌ها كمی حالش خراب بود. سرگروه یك بار از او خواست با گروهی كه مشغول فرود بودند پایین برود، اما او اصرار داشت به مسیر ادامه بدهد. آن ارتفاع، ارتفاعی بود كه پیش از آن تجربه‌اش نكرده بودیم. قله توچال كمتر از ۵۰۰۰ متر ارتفاع دارد و دماوند بیشتر. اكسیژن در ارتفاع كم است و این موضوع همراه می‌شود با تحرك بالای بدن و نیاز زیاد به اكسیژن. نتیجه می‌تواند سردرد باشد یا حالت‌تهوع یا موارد جدی‌تر. خوشبختانه ما فقط درگیر دو مورد اول بودیم.
سنگ‌های گوگردی اواخر مسیر نشان از قله داشتند. هوا هم بوی گوگرد گرفته بود. گروه‌هایی را می‌دیدیم كه از جبهه شمال شرقی مشغول صعودند، بهشان حسابی نزدیك شده بودیم. یك بار ما برایشان بلند شعار می‌دادیم و می‌گفتیم: «ماشاا... به جبهه شمال شرقی! ماشاا...» یك‌بار آنها همین را درباره‌مان می‌گفتند. آن‌بالا نزدیك به قله، به نظر می‌آمد تمام كسانی كه مشغول صعود بودند یك تیم شده بودند. یك گروه، برای رسیدن به چیزی كه ساعت‌ها برایش زحمت كشیده بودند.
بر فراز ایران
حدود ساعت 12 ظهر بود كه آخرین قدم‌هایمان را از روی یال برداشتیم و پا به قله گذاشتیم. ناباورانه، در بهت. دماوند از آن دور زیادی بلند بود. خیال می‌كردم صعودش روزها و روزها زمان نیاز دارد. حالا روی قله ایستاده بودم. هر كس آن بالا می‌دیدمان بهمان می‌گفت: «صعودتان مبارك». عكس گرفتیم. نیم ساعتی را آن بالا بودیم. افراد از جبهه‌های مختلف و خوشحال آنجا قدم می‌زدند. یكی عكس برای بچه‌هایش می‌گرفت، یكی ویدئوی تبلیغاتی می‌گرفت، گروهی با پرچم عكس می‌گرفتند و عده‌ای این طرف و آن طرف را نگاه می‌كردند. دهانه آتشفشان خاموش پر از برف بود و تنها از گوشه‌ای در مسیر جبهه جنوبی، بخار گوگرد بیرون می‌زد.