بازگشت «معمای پلیسی» به تپش،
گرمای تابستان كلافهكننده بود و خورشید گرمایش را مانند تیرهایی سوزان بر سرشان میریخت. ساعت كه به 2 میرسید، خیابانها خلوت میشد و اهالی شهر ترجیح میدادند در خانه زیر خنكای كولر بقیه روز را به شب برسانند.
كارآگاه مصطفی در اداره آگاهی نشسته بود و به افرادی كه برای شكایت آمده بودند رسیدگی میكرد. قبل از انتقال به این شهر، افسر ویژه قتل پایتخت بود و در اینجا فقط به سرقتهای خرد رسیدگی میكرد. آخرین باری كه قتلی گزارش شده بود، سه سال قبل بود. مردی كه مشكل روانی داشت، بعد از درگیری با همسرش او را خفه كرده بود. خبر این قتل مثل بمب در شهر پیچید و تا چند روز همه درباره آن حرف میزدند. چند هفته بعد هم ماجرا فراموش شد و آرامش دوباره به شهر بازگشت.
كارآگاه وقتی اداره خلوت شد، از پشت میزش بلند شد برای خودش چایی بریزد . نگاهش به عقربههای ساعت بود تا زودتر 4 شود و به خانه برگردد. هنوز به گرمای اینجا عادت نكرده بود و روزهای سختی را تحمل میكرد. از پنجره به بیرون خیره شده بود كه صدای زنگ تلفنش او را به سمت میز كشاند.
تلفنچی اداره آگاهی بود و گفت: سلام جناب سرگرد، مردی خیلی اصرار دارد با شما صحبت كند. میگوید خبر مهمی دارد.
كارآگاه كه كنجكاو شده بود، از او خواست سریع ارتباط دهد.
سلام. شما افسر ویژه قتل هستید؟
سلام. جانشین پلیس آگاهی هستم. بفرمایید در خدمتتان هستم.
مرد جوان كه صدایش میلرزید چند ثانیه مكث كرد و ادامه داد: میخواهم موضوع مهمی را به شما بگویم. فقط این تماس را جدی بگیرید و پیگیری كنید.
مطمئن باشید جدی میگیرم.
به جاده شرقی شهر بروید. بعد از استراحتگاه آفتاب، یك جاده فرعی است. حدود 500 متر كه در جاده فرعی بروید،كنار جاده یك كیف زنانه افتاده، راسته كیف را بگیرید و صد متر به سمت بیابان بروید. آنجا جسد زنی افتاده است.
شما از كجا میدانید.
صدای بوق اشغال نشان داد، مرد جوان منتظر هیچ سوالی نمانده و گوشی را قطع كرده است.
كارآگاه نشانی را روی برگهای نوشت و به دادستان زنگ زد و موضوع را گزارش داد. قرار شد مصطفی به آن آدرس برود و موضوع را بررسی كند.
همراه سربازی سوار خودرو شدند و به سمت جاده شرقی رفتند. خیابانها خلوت بود و خیلی زود به استراحتگاه آفتاب رسیدند. كمی جلوتر هم جاده فرعی بود و آرام در آن به مسیر ادامه دادند. چند بار جاده را بررسی كردند اما از كیف زنانه خبری نبود.
به تصور اینكه آن مرد قصد مزاحمت داشته، تصمیم گرفت به سمت اداره برگردد. به لب جاده كه رسیدند، پشیمان شد و برگشت.
این بار بعد از 500 متر كنار جاده توقف كرد و به سمت بیابان قدم برداشت. گرمای هوا طاقتش را طاق كرده بود. ناگهان چشمش به جسم سیاهی افتاد. سریع به سمت آن دوید. زنی با صورت روی زمین افتاده و طنابی دور گردنش گره خورده بود.
جسد را برگرداند. زن جوان تازه به قتل رسیده بود و چند ساعت از مرگش میگذشت. سریع شماره دادستان را گرفت و موضوع را گزارش داد.
دادستان از كارآگاه خواست همانجا بماند تا خودش هم به آنجا بیاید. مصطفی با اداره تماس گرفت و از افسر كشیك خواست تیمهای تشخیص هویت و پزشكی قانونی را به آنجا بفرستند.
جاده فرعی كه در طول روز تك و توك ماشینی از آن عبور میكرد، حالا شلوغترین روزش را سپری میكرد. تحقیقات جنایی برای رازگشایی از این قتل در حالی آغاز شده بود كه اهالی هم از ماجرا با خبر شده و خودشان را به آنجا رسانده بودند.
ادامه دارد
كارآگاه مصطفی در اداره آگاهی نشسته بود و به افرادی كه برای شكایت آمده بودند رسیدگی میكرد. قبل از انتقال به این شهر، افسر ویژه قتل پایتخت بود و در اینجا فقط به سرقتهای خرد رسیدگی میكرد. آخرین باری كه قتلی گزارش شده بود، سه سال قبل بود. مردی كه مشكل روانی داشت، بعد از درگیری با همسرش او را خفه كرده بود. خبر این قتل مثل بمب در شهر پیچید و تا چند روز همه درباره آن حرف میزدند. چند هفته بعد هم ماجرا فراموش شد و آرامش دوباره به شهر بازگشت.
كارآگاه وقتی اداره خلوت شد، از پشت میزش بلند شد برای خودش چایی بریزد . نگاهش به عقربههای ساعت بود تا زودتر 4 شود و به خانه برگردد. هنوز به گرمای اینجا عادت نكرده بود و روزهای سختی را تحمل میكرد. از پنجره به بیرون خیره شده بود كه صدای زنگ تلفنش او را به سمت میز كشاند.
تلفنچی اداره آگاهی بود و گفت: سلام جناب سرگرد، مردی خیلی اصرار دارد با شما صحبت كند. میگوید خبر مهمی دارد.
كارآگاه كه كنجكاو شده بود، از او خواست سریع ارتباط دهد.
سلام. شما افسر ویژه قتل هستید؟
سلام. جانشین پلیس آگاهی هستم. بفرمایید در خدمتتان هستم.
مرد جوان كه صدایش میلرزید چند ثانیه مكث كرد و ادامه داد: میخواهم موضوع مهمی را به شما بگویم. فقط این تماس را جدی بگیرید و پیگیری كنید.
مطمئن باشید جدی میگیرم.
به جاده شرقی شهر بروید. بعد از استراحتگاه آفتاب، یك جاده فرعی است. حدود 500 متر كه در جاده فرعی بروید،كنار جاده یك كیف زنانه افتاده، راسته كیف را بگیرید و صد متر به سمت بیابان بروید. آنجا جسد زنی افتاده است.
شما از كجا میدانید.
صدای بوق اشغال نشان داد، مرد جوان منتظر هیچ سوالی نمانده و گوشی را قطع كرده است.
كارآگاه نشانی را روی برگهای نوشت و به دادستان زنگ زد و موضوع را گزارش داد. قرار شد مصطفی به آن آدرس برود و موضوع را بررسی كند.
همراه سربازی سوار خودرو شدند و به سمت جاده شرقی رفتند. خیابانها خلوت بود و خیلی زود به استراحتگاه آفتاب رسیدند. كمی جلوتر هم جاده فرعی بود و آرام در آن به مسیر ادامه دادند. چند بار جاده را بررسی كردند اما از كیف زنانه خبری نبود.
به تصور اینكه آن مرد قصد مزاحمت داشته، تصمیم گرفت به سمت اداره برگردد. به لب جاده كه رسیدند، پشیمان شد و برگشت.
این بار بعد از 500 متر كنار جاده توقف كرد و به سمت بیابان قدم برداشت. گرمای هوا طاقتش را طاق كرده بود. ناگهان چشمش به جسم سیاهی افتاد. سریع به سمت آن دوید. زنی با صورت روی زمین افتاده و طنابی دور گردنش گره خورده بود.
جسد را برگرداند. زن جوان تازه به قتل رسیده بود و چند ساعت از مرگش میگذشت. سریع شماره دادستان را گرفت و موضوع را گزارش داد.
دادستان از كارآگاه خواست همانجا بماند تا خودش هم به آنجا بیاید. مصطفی با اداره تماس گرفت و از افسر كشیك خواست تیمهای تشخیص هویت و پزشكی قانونی را به آنجا بفرستند.
جاده فرعی كه در طول روز تك و توك ماشینی از آن عبور میكرد، حالا شلوغترین روزش را سپری میكرد. تحقیقات جنایی برای رازگشایی از این قتل در حالی آغاز شده بود كه اهالی هم از ماجرا با خبر شده و خودشان را به آنجا رسانده بودند.
ادامه دارد
تیتر خبرها
-
بازگشت «معمای پلیسی» به تپش،
-
یاد داد به ایرانی بودن افتخار كنم
-
دریافت یارانه، بهشرط شفافیت حساب بانکی
-
یک عصرانه با مردم
-
جامعهشناسی «4 آذر»
-
خودتان را «دی»دار کنید!
-
چاقی مادر همه بیماریهاست
-
فرهاد در مسیر «روم»
-
بازی آمریکا در زمین ایران
-
خداحافظ بابای سینا و صدرا !
-
وقتی از دنیا رفت، یك ریال هم نداشت
-
دروغی به نام فساد سیستمی
-
افتتاح 3 طرح بزرگ اقتصادی ستاد اجرایی فرمان امام در استان مرکزی