ناگفتههایی از زندگی فردی و اجتماعی آیتا... حاج شیخ صادق خلخالی در گفتوگو با اسدا... صفا
وقتی از دنیا رفت، یك ریال هم نداشت
شاید اسرار زندگی فردی و اجتماعی مرحوم آیتا... حاج شیخ صادق خلخالی، آنسان كه نزد این پیر سپید موی است، نزد هیچ كس دیگری حتی فرزندانش نباشد. از اینرو برای گفتوگو درباره خلخالی در سالروز درگذشتش، او را برگزیدیم؛ حاج اسدا... صفا علاوه بر مباشرت با اولین حاكم شرع دادگاههای انقلاب، از یاران نزدیك شهید نواب صفوی و اعضای برجسته فداییان اسلام نیز بوده است. اولین ملاقات صفا با آیتا... خلخالی پیش از پیروزی انقلاب و در شهر رودبار بود؛ در زمان تبعید آیتا... . البته پیشتر آیتا... را در شهر قم دیده بود، همان وقت كه او به همراه دوستانش آقای مروارید، آقای شجونی و دیگران پای سخنرانی شهید نوابصفوی حاضر میشد. اما ملاقات اولشان در رودبار بود. حاج اسدا... همراه با مرحوم حاج احمد شهاب كه از فداییان اسلام بود، به دیدن آیتا... رفت و در همین دیدار گفتوگوی مفصلی داشتند. آیتا... بیشتر سالهای پیش از پیروزی انقلاب را در تبعید گذرانده بود.
موقعی كه انقلاب پیروز شد، امام در مدرسه علوی بودند و اولین حكمی كه صادر كردند، حاكمیت شرع برای آقای خلخالی بود كه بقایای رژیم شاه را محاكمه كند. بنده، شهید مهدی عراقی و آقای پیراینده، دستاندركار ساماندهی جمعیتهایی بودیم كه برای دیدن امام میآمدند. مدرسه رفاه زیرزمین خیلی بزرگی داشت و زندانیها را كه میگرفتند، همه را آنجا میآوردند. آقای خلخالی در همان روز اول، 30 نفر را محاكمه كرد و حكم اعدام هر 30 نفرشان را داد و گفت: هر 30 نفر را شب روی پشتبام مدرسه رفاه میبریم و اعدام میكنیم!
آقا مهدی عراقی به من گفت: بیا برویم پیش آقا! گفتم: برای چه؟ گفت: كه بگوییم خوب نیست اینها را اینجا روی پشتبام اعدام كنند! به هرحال رفتیم و دیدیم دو سه نفر دور آقا هستند. خلوت كه شد، رفتیم جلوتر. این نكته را داخل پرانتز بگویم كه عزت و احترامی كه آقا به امثال مهدی عراقی و بنده میگذاشتند، به خاطر سابقهای بود كه با مرحوم نواب داشتیم وگرنه اینطور نبود كه هر كسی را به راحتی بپذیرند.
به هرحال از آقا مهدی پرسیدند: چیزی شده است؟ حاج مهدی گفت: تصدقتان، اینجا مدرسه است، آقای خلخالی میخواهد 30 نفر را روی پشتبام ببرد و اعدام كند، ما بالاخره باید مدرسه را تحویل بدهیم و برویم، ولی این كار تأثیر بدی روی روحیه بچههایی میگذارد كه میآیند اینجا درس بخوانند. آقا گفتند: باركا...!
امام آقای خلخالی را خواست و فرمود: جناب شیخ! این سی نفری را كه برایشان حكم اعدام دادی، خیال نداری دربارهشان تجدید نظری كنی؟ آقای خلخالی گفت: اگر من اینها را اعدام كنم و خدا هزار بار زندهشان كند، باز هم اعدامشان میكنم! امام تبسمی كرد و گفت: پس یك كاری كن، به دلیل آماده نبودن مكان مناسب، فقط چهار نفرشان را در مدرسه اعدام كن، سریعا زندان قصر را آماده كنید و بقیه را به آنجا ببرید! عرض كردیم: آقا! زندان قصر را آتش زدهاند و هر چه كه بوده، یا سوخته یا بردهاند! امام دو سه نفر را خواستند و فرمودند: من به شما پول میدهم تا 20، 30 تا عمله را بردارید و ببرید و سریع قسمتی از زندان قصر را تعمیر كنید و زندانیها را به آنجا ببرید.
آن دو سه نفر برادران صالحی نبودند؟
چرا. امام پول در اختیارشان گذاشت و عمله و بنا بردند و یك قسمت از زندان را ساختند و تمام كردند. خاطرم هست دو تا برادر بودند به اسم موحدی كه بنز ده تن داشتند و با آن روغن و قند میآوردند! یكی از آنها آمد و به من گفت: میخواهیم اینها را از این زیرزمین برداریم و به زندان قصر ببریم، اما وسیله نداریم. گفتم: بروید قصابخانه و دو سه تا از ماشینهایی را كه در آن گوشت آویزان میكنند، بردارید و بیاورید و همه را سوار میكنیم و بیسر و صدا و بدون اینكه كسی بفهمد، اینها را به زندان میبریم! البته در آن شرایط، اگر مردم آنها را میدیدند، اول از همه خودشان به آنها حمله میكردند! به همین دلیل، صلاح بود كه مخفیانه ببریم. از طرف دیگر، تمام كارهای مدرسه رفاه در دست مرحوم شهید رجایی بود. ایشان هم دائما فشار میآورد كه مدرسهها دارند باز میشوند و اینجا را به ما تحویل بدهید! زندانیها را به زندان قصر بردیم و در اتاقها تقسیم كردیم. یك اتاق را هم برای محاكمه اختصاص دادیم و من در آنجا با آقای خلخالی صمیمی شدم. در مدرسه رفاه هم با او سلام و علیك داشتم، اما قاتی نشده بودم. از آن به بعد آنقدر دوست شده بودیم كه وقتی در آن روزها از قم به تهران میآمد، یكسره به خانه ما میآمد، خانم من از سادات است، خانم شیخ هم سادات بود و با هم خیلی رفیق شدند. مرتب به خانه ما میآمد و شام و ناهار پیش ما میماند. شیخ هر كاری هم كه میخواست بكند، به من میگفت: بیا با من همكاری كن! حتی به چند كشور هم كه مسافرت كرد، من هم همراهش بودم.
آقای خلخالی چه جور شخصیتی داشت؟ فارغ از داوریهای سیاسی این چهار دهه. آن كسی كه شما از نزدیك با او همكاری داشتید، چه جور آدمی بود؟
من در تمام عمرم چند نفر را دیدم كه وقتی از دنیا رفتند، یك ریالی از آنها باقی نماند! خدا را شاهد میگیرم. او مرده است و بنده هم دارم میمیرم! اولی مرحوم نواب بود. دومی امام خمینی بود كه در زمان خودش، زمینهای پدریاش را هم به فقرا داد. یكی هم آقای خلخالی بود. اساسا در جمهوری اسلامی، آقای خلخالی غریب واقع شد. چرا؟ یك چشمهاش را برایتان میگویم. این داستانها را فقط من میدانم.
آیتا... خلخالی یك خانه بهطور موقت در جماران گرفته بود كه دائما نرود قم و بیاید. كف اتاقهایش را موكت انداخته بودند. یك روز برای كاری به آنجا رفتم. دیدم شهید صیاد شیرازی با یكی دو نفر دیگر آنجا نشستهاند. همسر آقای خلخالی جلوی آقای صیاد ایستاده و عصبانی بود! آقای خلخالی هم با همان لهجه تركی ـ قمی خود میگفت: برو، من این كار را نَمیكنم! خانم جلوی آقای صیاد به آقای خلخالی تندی میكرد و او هم با عصبانیت میگفت: سرم را هم ببری، نَمیكنم.
بعد به سرهنگ صیاد شیرازی گفت: سرهنگ! به جد آقای خمینی اگر بفهمم در این كار دخالت كردی، پاگونهایت را از روی دوشت میكنم! سرهنگ گفت: آقا! مطمئن باشید ما بیاجازه شما آب هم نمیخوریم! خانمم رفت و به خانم آقای خلخالی گفت: بس كن! نامحرم نشسته است! او هم با عصبانیت گفت: ... هر چه به او میگویم میگوید نه، نه، نه! آنهایی كه زیر دستش راننده بودند، حالا چه و چه و چه دارند! این زندگی است كه ما داریم؟ پنج تا دختر داریم، برای هیچكدامشان یك قاشق چایخوری نگرفتهایم، كنار بگذاریم! خانمم او را كنار كشید و با هم درددل كردند. بعدا خانمم برایم تعریف كرد: پنج تا دختر و سه تا پسر دارند، پسر كوچكش مسعود میخواست به آلمان برود و گذرنامه نداشت، به سربازی رفته و حالا او را خط مقدم فلان جبهه فرستادهاند، خانم آقای خلخالی آمده است به سرهنگ صیاد بگوید: شما كه دست اندر كار هستی، این بچه را بیاور پیش خودت. آقای خلخالی هم گفته بود: بچههای مردم بروند جبهه پرپر شوند و بچه من بیاید عقب؟ چه فرقی دارد؟ سر این دعوایشان شده بود!
ظاهرا ایشان از میراث پدریاش هم صرف نظر كرده بود. اینطور نیست؟
بله، یك بار میخواست برود گیوی خلخال. خانه پدریاش آنجا بود. خیلی هم بزرگ بود. چند مغازه مثل علافی، چوبفروشی، عطاری و... هم نبش آن بود. مسجدی بود كه دعوتش كردند برای سخنرانی. گفتم: آقا! شما تركی صحبت میكنی و ما كه چیزی نمیفهمیم. ایشان گفت: فارسی هم قاطیاش میكنم، بیا برویم! داشتیم میرفتیم كه پیرمردی به بازویم زد و گفت: حاجآقا صفا! من شما را میشناسم، شیخ مرا به خانهاش راه نمیدهد، من میخواهم پنج دقیقه با او صحبت كنم، شما كاری كن كه مرا راه بدهد! رفتم مسجد و برگشتیم و داشتیم استراحت میكردیم و تنقلات میخوردیم كه قضیه را به ایشان گفتم.
گفت: میشناسمش، شوهر خواهرم است، نمیخواهم با او ملاقات كنم، باعث كسالتم میشود! فردای آن روز، آن آقا مرا در خیابان دید و پرسید: حاجآقا! چطور شد؟ نتوانستی اجازه بگیری؟ تو كه چشم راست شیخ هستی، خواهش كن كه من به ملاقاتش بیایم. گفتم: امشب درستش میكنم. شب دور هم بودیم كه گفتم: آقا! به خاطر خدا، به خاطر من بگذار بیاید! گفت: بیاید، ولی گفته باشم. ناراحت میشوی! گفتم: مگر جریان چیست كه من ناراحت میشوم؟ ظاهرا سر تقسیم ارث و میراث پدری آقای خلخالی، این شوهر خواهر سر و صدا راه میاندازد و آقای خلخالی هم مكتوب میكند كه من از میراث پدر حتی یك میخ هم نمیخواهم، بروید رهایم كنید! شیخ میگفت: من كه چیزی نمیخواهم، نمیدانم این چرا مرا ول نمیكند؟ گفتم: حالا بگذار بیاید دو كلمه حرفش را بزند، طوری نمیشود. گفت: فردا شب بعد از نماز مغرب و عشاء بیاید. فردا شب آمد و هنوز ننشسته، شروع كرد خطاب به شیخ بدگویی كردن! آقای خلخالی نگاهی به من انداخت و گفت: چطوری حاجآقا صفا؟ من گریهام گرفت!
به خاطر چه این كار را كرد؟
سر اینكه چرا سهم زن مرا از دكانها نمیدهند! با وجود اینكه آقای خلخالی گفته بود نه من ارث میخواهم و نه ماجرا به من مربوط است. یك ممد قمی بود كه هیكل خوبی داشت. شیخ گفت: ممد! پس كلهاش را بگیر و از در بیندازش بیرون! محمد هم او را انداخت بیرون و در را بست. آقای خلخالی به من گفت: دیدی داداش؟ اینها كس و كار من هستند، همهشان توقع دارند كه هر كسی هر كاری دارد، من بنویسم و كارشان راه بیفتد! من هم این كار را نمیكنم و به همین دلیل همه با من دشمن هستند! تو كه از من چیزی نمیخواهی؟ گفتم: نه،الحمدلله احتیاجی ندارم، شما خودت خیلی وقتها در خانه من هستی! گفت: خدا توفیقت بدهد، ولی خانواده من با من اینطوری هستند. خدا شاهد است وقتی هم كه از دنیا رفت، یك دانه یك ریالی باقی نگذاشت! پیش از انقلاب، یك خانه در قم داشت كه چند تا پله میخورد میرفت پایین! یك شیخی بود كه رفت و به امام خمینی گفت: آقای خلخالی میخواهد خانهاش را بفروشد، بگویید بدهد به من، یك مقدار پول دارم و باقیاش را هم خرد خرد میدهم. آقای خمینی آقای خلخالی را خواست و به او گفت: این شیخ عیالوار است، خانهات را به او بده! آقای خلخالی جواب داد: با پولی كه میخواهد به من بدهد، جایی را نمیتوانم تهیه كنم! امام گفت: باقیاش را من به تو میدهم! آقای خلخالی خانه را به آن شیخ داد و او هم یك ریال از بقیه پول را به خلخالی نداد! این گذشت تا اینكه خانمش یك تكه زمین نزدیك راهآهن خرید و ساخت. خلاصه خودش هیچی نداشت.
با توجه به همكاری شما با آیتا... خلخالی در دوره كار قضایی ایشان، سبك قضاوتش چگونه بود؟
در نهایت باید خودش ماجرا را در مییافت، توصیه و حرف هیچ كس را هم قبول نمیكرد. پروندهها را هم كه به او میدادند، خودش مطالعه میكرد. نمیخواهم بگویم اشتباه نداشت. در زندگیاش اشتباهاتی هم داشت. نه او، همه اشتباه دارند. هیچ كدام از ما معصوم نیستیم. انقلاب هم مثل سیل است و وقتی میآید، همه چیز را با هم میبرد! اتفاقا در چند فقره از اعدام ها، با هم اختلاف پیدا كردیم. چند نفر را كه برایشان حكم اعدام صادر كرد، شب قبل از اعدام پروندههایشان را خواندم و تصمیم گرفتم جلوی اعدامشان را بگیرم. اعتراض كرد چه كسی به تو این اجازه را داده است؟ برو بیرون! گفتم: خودت برو بیرون، آن كسی كه تو را اینجا گذاشته، مرا هم گذاشته است كه مواظبت باشم! به حضرت عباس قسم عین این حرف را زدم! گفت: خیلی خوب، من میروم بیرون. پروندهها را زد زیر بغلش و رفت ته حیاط روی یك سكو نشست و گفت: هر كسی با من كار دارد، بیاید اینجا!. ما هم رفتیم و در اتاق دادستانی نشستیم. چند تا از رفقا از جمله علی طهماسبی، برادر شهید استاد خلیل طهماسبی و بقیه آمدند و گفتند: بد است، بالاخره ایشان یك عالم و روحانی است، بد است برود گوشه حیاط و روی سكو بنشیند، بیا برو صورتش را ببوس! رفتم و آوردمش در دفتر و گفتم: من اگر با شما دعوا میكنم، دعوای طلبگی است. آخوندها با هم ناهار میخورند، بعد از ظهر هم در بحث، كتابها را به سر و كله هم میزنند! برای چه قهر میكنی؟
درباره سبك حكم صادر كردنش چه داوریای دارید؟ برخی میگویند: بیعدالتی میكرد، عجله میكرد. بیحساب و كتاب آدمها را میكشت و...؟
طبعا اگر از این سنخ اتفاقها افتاده باشد، اولا در حداقل بوده و ثانیا هیچ عمدی در كار نبوده است. من در چند مورد توانستم جلوی حكم اعدام بعضیها را بگیرم و همانطور كه گفتم، نمیخواهم بگویم آقای خلخالی هیچ اشتباهی نكرده، اما خدا را شاهد میگیرم تا وقتی من در كنارش بودم، پروندههای افراد را با علی طهماسبی مطالعه میكردیم و به آقای خلخالی میگفتیم كه مثلا این مستوجب اعدام نیست. او هم مینوشت كه اجرای حكم در حالت تعلیق است. یكی دو تا هم نبودند.
از جنبه علمی و عملی ایشان را چگونه دیدید؟
از نظر علمی كه خیلی خوب بود. اولین كسی بود كه امام به عنوان حاكم شرع انتخابش كرد،چون ایشان را مجتهد میدانست، در حالی كه افراد دیگری هم بودند. امام كه با كسی تعارف نداشت. به لحاظ عملی هم با خلوص كار میكرد و برای بقای انقلاب و رفع تهدیدها.كسانی كه اشتباه نمیكنند، فقط چهارده معصوم(ع) هستند، وگرنه همه خطا دارند.
مخالفان شاخص آقای خلخالی چه كسانی بودند؟
مخالفان سرسخت او، دو نفر بودند. از روحانیون صاحب منصب جناح راست مردم رأی داده بودند كه آقای خلخالی نماینده مجلس شود و این دو میگفتند، نشود. آقای خلخالی هم رفت پیش امام و گفت: شما هستی و دارند با ما این كار را میكنند! امام گفتند: به آقایان بگویید مردم به این آقا رأی دادهاند، چرا تأییدش نمیكنید؟ یكی هم كه نه دشمنش بود و نه دوستش، ولی همیشه میگفت با كارهای تو مخالف هستم، مرحوم دكتر بهشتی بود.
-
بازگشت «معمای پلیسی» به تپش،
-
یاد داد به ایرانی بودن افتخار كنم
-
دریافت یارانه، بهشرط شفافیت حساب بانکی
-
یک عصرانه با مردم
-
جامعهشناسی «4 آذر»
-
خودتان را «دی»دار کنید!
-
چاقی مادر همه بیماریهاست
-
فرهاد در مسیر «روم»
-
بازی آمریکا در زمین ایران
-
خداحافظ بابای سینا و صدرا !
-
وقتی از دنیا رفت، یك ریال هم نداشت
-
دروغی به نام فساد سیستمی
-
افتتاح 3 طرح بزرگ اقتصادی ستاد اجرایی فرمان امام در استان مرکزی