ثبت جهانی دوتار بهانهای شد تا برویم سراغ خانواده مرحوم غلامعلی پورعطایی دوتارنواز شهیر و پرآوازه کشورمان در تربتجام
مردی که ساز بود
دست و دلش به كار نمیرود، توی اتاق میچرخد و بیقرار است، دلیلش را نمیداند، اما همین كه چرخهای كوچك نواركاست داخل رادیو پخش قدیمی به چرخش در میآید و صدایی پرطنین و حزین میخواند: «نوایی نوایی نوایی نوایی / همه باوفایند تو گل بیوفایی»... آرام و قرار به دلش بازمیگردد. آرام میرود سمت دار قالی، مینشیند روی تشكچه و انگشتانش را میاندازد لای چلهها و نخهای پشمی لاكی و خاكی و گردویی رنگ را یكی یكی از میان چلهها بیرون میكشد، یك گره به آنها میزند و یك گره به گرههای دلش كه بندِ نوایی است كه از كاست بیرون میآید و هوای اتاق را لبریز از خلسهای آرامش بخش میكند... «جوانی بگذرد تو قدرش ندانی / الهی برافتد نشان جدایی» ... نوار میچرخد و صدای حزین همچنان میخواند و دستهای دخترك روی چلهها میخزد و روح سركشش در میان دشتهای كویری اینسو و آنسو میدود و از تپهها بالا و سرازیر میشود... «غمت در نهان خانه دل نشیند / به نازی كه لیلی به محمل نشیند» ... روح دخترك دوباره بازمیگردد پشت دار قالی، كنار دستهای بیقرارش كه حالا میخواهد عشق وحشی و سركشش را بریزد پای دار و آرام بگیرد و همین كار را هم میكند، در تمام مدتی كه نوای حزین از كاست بیرون میتراود؛ گاهی چند شبانهروز بدون حس تشنگی، گرسنگی و خستگی... و همه امیدش آن است كه یار هم دل در گروِ مهر او دارد و اصلا مقام نوایی را برای او خوانده و نواخته و ضبط كرده... اصلا انگار طبیب اصفهانی هم شعر را برای آنها و عشقشان سروده؛ عشقی كه شعلههای سركشش از لرزش آهنگین تارهای سرمست دوتار و از دل آوازهای عاشقانه و گوش نواز محلی جرقه زده، گُر گرفته و به روح یار رسیده تا سرانجامش بشود پیوندی مبارك كه ماحصلش بشود یك جمع خانوادگی پرشور و سرمست و دوتارنواز و آوازهخوان. این حكایت عاشقانههای دختر بالابلند گیسوكمندی است كه در ولایت تربت جام دل به دل جوانی عاشقتر از خود، از محله محمودآباد میدهد؛ دل به دل غلامعلی پورعطایی؛ جوان معلمی كه چون پدرانش دل در گرو دوتارش دارد و قرار است با همان ساز و آواز محلی خراسانی سالها بعدتر به خداوندگاری برسد؛ خداوندگاری در موسیقی مقامی و نواحی؛ در مقام خوانی و دوتارزنی... و این قصه غلامعلی پورعطایی است؛ دوتارنواز شهیر خراسانی كه نوای حزین دوتار و آوازش، از تربت جام تا سراسر گیتی را درنوردیده و حالا هم نشسته توی پرونده ثبت جهانی دوتار؛ آنجا كه در گوش نوزادی اذان میگوید و بعد ساعتها برایش دوتار مینوازد تا در عمق جانش رسوخ كند و بشود یكی از همدمان میراث آبا و اجدادی در روزگار بعدتر.
برای رسیدن به شهر جام، كافی است 160 كیلومتر در جهت شرق از مشهد برانید تا برسید به چهارمین شهر بزرگ خراسان رضوی، به همین جایی كه ما اكنون رسیدهایم؛ به خطهای با بیش از 200 هزار نفر جمعیت و محلات بسیار و خیابانهای قدیمی و جدید بیشمار كه در هر كدامشان یك كارگاه «دوتارسازی» جاخوش كرده و از پشت پنجره خانههای هر كوچه اش نوای خوش دوتار رقصكنان بیرون میریزد و در هوا میچرخد و در گوش جان مینشیند. نوایی كه گاه با طنین حزین آوازی درهمآمیخته است و خیال آدمی را در آسمان دشت و كویر و كوهستان خراسان بزرگ به پرواز درمیآورد و در میدان نبردهای حماسی، در گود رقصهای عرفانی و آیینی و در بزم نجواهای عاشقانه دو یار دلداده فرومینشاند؛ درست جایی مثل خانه ساده و بیپیرایه اما باصفای مرحوم غلامعلی پورعطایی؛ نوازنده و خواننده بزرگ و شهیر دوتار و مقامهای محلی خراسانی؛ درست پنج سال و دو ماه و 15 روز بعد از فوتش.
خانهای در خیابان جامی، كوچه پورعطایی كه بنیادش بر عشق استوار شده و جادوی عشق از میان رقص سیمهای دوتار و لرز حنجره مردی عاشقپیشه بیرون میتراوید تا بخواند «خَلَد گر به پا خاری، آسان برآرم / چه سازم به خاری كه در دل نشیند/ بنازم به بزم محبّت كه آنجا/ گدایی به شاهی مقابل نشیند ...» و با همین نغمهخوانیهای پرسوز و گداز دل دلبرك قالی بافی را اسیر خود كند كه برای 40 سال بشود همدم روزهای تلخ و شیرینش و آغوش محبت بگشاید به روی جگرگوشههایش كه همگی میراث دار پدر شدهاند؛ سه پسر و شش دختر كه مهارت دوتارنوازی و حنجره پرقدرت آوازه خوانی را از پدر به ارث بردهاند و دل لبریز از عشق و محبت را از مادر.
ما پای صحبت دو نفر از همین 9 فرزند مرحوم غلامعلی پورعطایی نشستیم؛ علی پورعطایی، ششمین فرزند خاندان و رهبر گروه خانوادگی بیدل پورعطایی و فریبا پورعطایی؛ هفتمین فرزند و مستعدترین دختر دوتارزن و مقامخوان پورعطاییها.
این دوتار جان دارد
از هر جا كه شروع كنیم، یك سر گفتوگویمان به مرحوم پورعطایی میرسد. علی و فریبا خاطرات مشترك زیادی از پدرشان دارند؛ مثلا هر دو از احترام بیحد و حصر استاد پورعطایی به دوتار میگویند:...
علی: پدر با دوتارش درست مثل یك موجود جاندارِ عزیز و یك انسان رفتار میكرد. وقتی به كنسرتها و سفرهای خارجی دعوت میشد، اگر دو تا صندلی (یكی برای خودش و یكی برای دوتارش) نمیگرفتند، نمیرفت. میگفت ساز من ابزار نیست، برای خودش شخصیت دارد، روح و جان دارد... مثل انسان حمام و تمیزش میكرد و مراقبش بود و نوازشش میكرد .
فریبا: پدر میگفت من و سازم یك نفریم، باهم یك نفر میشویم، از هم جدایی ناپذیریم و نباید از هم دور شویم. همین هم بود كه در عروسی و عزا همراه پدرم بود. یك روز طاقت دوری از سازش را نداشت.
دوتارش همیشه همراهش بود، حتی در سفرهایی كه به آن احتیاجی نبود، یكبار سازش را فراموش كرده بود، با اینكه 150كیلومتر از خانه دور شده بودیم، ما را مجبور كرد برگردیم تا سازش را هم بردارد.
حتی اگر اجرا نداشت، با سازش صحبت میكرد، نوازش و تمیزش میكرد و با احترام میگذاشت سرجایش. میگفت اگر این كارها را نكنی، سازت قهر میكند و این كار را هر روز انجام میداد، حتی اگر مهمان داشت، یكی دوساعت میرفت پیش سازش با او وقت میگذراند و دوباره
برمی گشت پیش مهمانها.
دوتار برایمان یك ساز مقدس است، این را پدر یادمان داد. میگفت دوتار حرمت و شخصیت دارد و باید حرمتش را نگه داریم، حتی جای استقرارش باید جای مخصوصی باشد كه در دسترس همگان نباشد مثلا روی سه كنج دیوارها.
عشقی كه با ساز و آواز زاده شد
فریبا و علی خاطرات مشتركی هم از قصههای مادربزرگشان دارند؛ قصههایی از حدود 40 سال پیش؛ از زمانی كه پدر و مادر؛ غلامعلی 30 و صفورای 20 ساله هنرمند و هنردوستی بودند كه همین دوتار و آواز محلی بندِ دلشان را به هم گره زد.
علی: پدرم با پدرِ مادرم رابطه كاری داشتند و با هم برای رادیو آهنگ محلی ضبط میكردند. پدرم نوازنده و خواننده شعر لیلی و مجنون بود و پدربزرگم راوی، ضبط این كارها پای پدرم را به خانه پدربزرگ باز كرد. پدرم با دیدن مادر عاشقش شد و بیشتر كارهایش را به یاد او میخواند، حتی شعرهای محلی زیادی برایش سروده بود و با همراهی ساز دوتارش آنها را در خلوت خود میخواند. حال مادرم هم دست كمی از حال پدر نداشت، مادربزرگ تعریف میكرد كه مادرتان هم عاشق صدای پدر و سازش شده بود و شبانهروز با نغمههای آهنگین او قالی و قالیچه میبافت... ضبطصوت را روشن میكرد و پشت دار قالی مینشست و دیگر متوجه نمیشد كه شب و روز پشت هم میآید و میرود و او فقط با صدای دلدارش میبافد و طرح میاندازد و رنگ میپاشد روی چلهها. اصلا طوری شده بود كه فقط با صدای پدر میتوانست كار كند و این را مادربزرگ هم فهمیده بود و هروقت میخواست او را پای كار و دار بنشاند، برایش نواركاست غلامعلی را میگذاشت تا مادر خودش از خود بیخود شود و برود بنشیند پای دار قالی.
فریبا: و این دلدادگی آنقدر بیتابشان میكند تا پدر به خواستگاری بیاید و مادر بله بگوید و یك عمر یعنی تا دوازدهمین روز مهرماه سال 93 باهم زندگی كنند؛ زندگی كه طی چند دهه اخیر و به خاطر كار زیاد و مهمانهای بسیار و سفرهای مدام پدر، برای مادر بسیار سخت بود، اما میگفت من عاشق ساز و صدای پورعطایی شده بودم و اگر یك لحظه احساس میكردم میخواهد آنها را كناری بگذارد، نمیتوانستم با او ادامه دهم . مادرم پنج سال بعد از پدر، هنوز عاشق است و عاشقانه كاستهای او را میگذارد و گوش میكند و اشك میریزد؛ اصلا زندگیاش پرشده از اسم و ساز و طنین آواز پدر.
و پدرم هم البته میگفت اگر پورعطایی شدم چون همسرم عاشقانه پشت و حامیام بود.
-
داستان قربانیان ازدحام
-
خانههای خالی راهی بازار میشود؟
-
زنده یاد ازدواج آسان
-
این گروه خشن!
-
فوتبال، وزیر را به پل میبرد؟
-
خوزستان در «وضعیت قرمز» آبی
-
ایران - ژاپن فرصتهای در سایه
-
شوماخرها به صف!
-
مردی که ساز بود
-
الکلاسیکوی امنیتی
-
دو ایرانی کهکشانی
-
دو ایرانی کهکشانی
-
واقعا فکر نمیکردید؟!
-
خوزستان، توجه ویژه میخواهد