ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم...

ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم...

 لگدش را حس کرد. طولانی. موجود کوچولوی سه کیلو و خرده‌ای که به عقیده خاله عطیه پسر هم بود داشت شیطنت می‌کرد. لب گزید. درد پیچید توی بطن و متن تنش، شقیقه‌هایش تیر کشید. ویار سمبوسه کرده بود. با پیاز فراوان. روی تکه‌موکتی پتویی انداخته بود برایش  و گفته بود دراز بکش تا بیام. درد درد درد... درد لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. پشت دست راست پلنگ روی پتو را چنگ انداخت. خودش مثل ماده پلنگی خفه ناله کرد. فونسه و بی‌جوهره داد زد جلیل... لب‌هایش سفید شده بود. یک‌کاره توی سال سیاه زمستون توی گاومرگی خیس عرق بود. خیسی عرق شبق موهایش را پیچاک کرده بود توی قوس گردنش و حس می‌کرد دارد خفه می‌شود با طنابی که هرشب جلیل رشته‌هایش را شانه می‌کرد.
صدای پاهایش  قبل از خودش‌آمد. جلیل پله‌ها را بالا آمد. تا کمر خیس و گل بود. نفس‌نفس می‌زد. چفیه چرکمرده‌ای که توی روزگار جوانی  و نویی‌اش خردلی بود با خط‌های سیاه را دور سرش بسته بود و به سمت راحله آمد.‌ ها چتن خاتونم؟ درد داری‌؟ راحله کله تکان داد که بله و عمق درد ریخت توی یاخته‌های قلب جلیل. راحله تمام جانش را جمع کرد به لب‌هایش قوس داد. یک خنده کوچولوی محو درست کرد نشاند روی لب‌هایش گفت: هنو دوماه مونده تا پروازش بشینه. دل سیاه نکن. با پسرم خودم کنار میام. جلیل تلخ خندید: پدرسوخته. بعد دوتایی خندیدن. خندیدن خندیدن...  بعد خنده‌های جلیل میل کرد به سمت گریه... یک مگنای سرخ از پشت گوشش جایی لابه‌ لای امواج تودرتوی چفیه‌اش پیدا کرد و از جیب پیراهنش قوطی‌کبریتی دفرمه‌شده درآورد. شعله شاخه اول کبریت رزق باد شد.
 شعله دوم نشست به کله سیگار. دود کام اول چشم چپش را پر کرد. چشم تنگ کرد. اشکش بیشتر شد. راحله محو تماشای مردش بود. جلیل مردانه مویید: شرمنده توم به خدا. ای زندگی نیس مو برات درست کردم. یادت میا تو همون  طیفون سوارت کردم؟ همو که تهرونیا می‌گنش ریزگرد؟ هموجا دلمو بردی. وضعم بد نبود. پراید داشتم. دکه داشتم تو پاساژ گلس موبایل می‌چسبوندوم. آهنگ می‌ریختوم رو گوشی و فلش خلق ا... . دلمون شاد بود. یادت میاد او روز کدوم آهنگ تو ماشینوم پلی می‌شد؟ راحله نالید توی بازار خرمشهر... جلیل گفت خدا می‌دونه او آهنگو چقد ریختوم رو گوشی این و اون که دل‌شون شاد بشه. راحله چشم بسته بود و داشت از صدای زخمی ‌مردش کیف می‌کرد. سیگار حالا تمام شده بود. جلیل فیلتر را زیر پوزه کفشش له کرد و انداخت توی کوچه‌ای که تویش تا آیینه تمام پرایدهای جهان آب‌ شپه می‌خورد. جلیل ادامه داد. اون سال تو ریزگردا عاشقت شدم.  از خیاطی می‌خواستی بری خونه دربستوم گرفتی. سرفه می‌کردی. گفتی چقد میشه؟ چشات نذاشت قیمت بگوم. خونه‌تونو یاد گرفتم. عروسی کردیم گذشت توی سیل عید همی ‌امسال بود که عق زدی. ننه‌م گفت: مبارکه جلیل. داری بابا میشی. این پدرسوخته هم که حالا داره میاد باز افتادیم تو سیل و فاضلاب... میگم راحله ما کی زندگی کردیم؟ او از جنگ که آقامو گرف خونه مونو گرفت. بعد خشکسالی شد گاومیشامون خاکستر شدن. جنگ تموم شد گفتیم نفسی می‌کشیم. هوامون شد ریزگرد. سر صبحی  بغل مسجد سید یه شاسی‌بلند اومده بود توش چند تا کت‌شلواری بود اومده بودن به قول شهریا برآورد خسارت کنن. خو مسلمون ما کلا خسارتیم. ای زندگیه داریم؟
مهمون زندگی‌مون یا سیله یا ریزگرد. بارون میاد ریزگردا رو بخوابونه عصبانی میشه میشه سیل. دوتاشون کوتاه میان زلزله دلش برامون تنگ میشه. مو اهل گله و شکایت نیستوم راحله. صدام جایی نمی‌رسه ولی وا... همو عطری که کت‌شلواریای تو شاسی‌بلند زده بودن. زندگی‌مونو سامون میده... راحله حالا انگار دردش وا داده بود. نرم خزید سمت جلیل. دست شویش را گرفت. جلیل اشک‌هایش را پاک کرد. چشم دوخت به دو مروارید سیاه توی حفره‌های صورت راحله، توی چشم‌هایش. گفت خودت می‌دونی چقد دوستت دارم. وا... یه چیایی دست مو نیست. شرمنده توم. راحله خندید. بعد دست دراز کرد. دوتا فنجان تمیز انتخاب کرد. از توی فلاسک دوتا چایی ریخت. شاداب گفت: فقط قند نداریم. نتونستم از تو آشپزخونه بکشم‌شون بیرون. باید تلخ بخوریم. جلیل چندثانیه محو راحله شد. گفت: تا خنده‌هاتو داروم قند به چه کاروم میاد...