جای خالی امیرخان

7 سال از درگذشت امیرحسین فردی می‌گذرد مردی که داستان انقلاب بسیار به او مدیون است

جای خالی امیرخان

چند سال از نبودش می‌گذرد، 5 اردیبهشت 1392 بود که برای همیشه رفت تا جایش برای همیشه در کیهان بچه ها و دفتر ادبیات حوزه هنری خالی بماند. امیر حسین فردی یا همان امیرخان محبوب شاگردانش آنقدر خاطره خوب گذاشته که هنوز هم از او بگویند و باز حرف‌های زیادی باقی مانده باشد. به یاد او در آستانه هفتمین سال درگذشتش رفتیم سراغ آنها که حرف و خاطره‌ای از او دارند تا برایمان بگویند فردی در سال‌های فعالیت خود در عرصه داستان پس از پیروزی انقلاب اسلامی چگونه کارنامه‌ای داشته‌است.

وقتی چخوف را تعطیل کرد
  امیرخان فردی سال 92 فوت کرد. هفت سال از این اتفاق  می‌‌گذرد و هنوز هم وقتی بخواهم از او حرف بزنم، می‌رسم به مهم‌ترین ویژگی اخلاقی‌اش که بارها مرا تحت تاثیر قرار داده بود؛ مهربانی. این ویژگی هر چند برای این‌که یک شخص بتواند نویسنده خوب کودکان و نوجوانان باشد، لازم است اما بارها در رفتار و سکنات او خارج از فضای داستان نوشتن برای بچه ها هم دیده بودمش.
اواخر بهار بود که  در دفترش نشسته بودیم و درباره نویسنده مورد علاقه‌اش چجوف حرف می‌زدیم. امیرخان، نویسندگان روس را بسیار دوست داشت و آن‌طور که خودش می‌گفت حتما سالی یک بار داستان‌های چخوف را می خواند. آن روز هم درباره همین نویسنده حرف می زدیم و چند پشه بزرگ هم وارد اتاق ایشان شده بودند. من از این پشه‌ها می‌ترسیدم و یکی‌شان را کشتم. شاید باورتان نشود که بحث تمام شد... دیگر از چخوف نگفت و نشنید، به من گفت اگر دفعه بعد خواستی پشه‌ای را بکشی بیرون از دفتر من این کار را انجام بده. دوست ندارم در اتاق من آزار ببینند. مهربانی ایشان را بارها دیده بودم؛ اما یک بار دیگر هم کنار دریاچه ارومیه این خصلتش مرا عجیب تحت تاثیر قرار داد. با جمعی از نویسنده‌ها رفته بودیم کنار دریاچه خشک شده و همه مشغول عکاسی و شادی بودند، اما آقای فردی با چشم‌هایی پر از اشک زل زده بود به دریاچه. وقتی دلیل حالش را پرسیدم چیزی نگفت. با هم راه افتادیم و رفتیم جایی که قبلا ساحل دریاچه بود و میز و صندلی چیده بودند. خواستیم بنشینیم که به من گفت نه بنشین این طرف. پرسیدم چرا؟ گفت دل ندارم دریاچه را خشک ببینم. رأفت قلب و مهربانی فردی برای دریاچه هم همان‌قدر بود که برای آدم‌ها. آن روز با خودم فکر می‌کردم اگر آنقدر که او حساس است رئیس سازمان حفاظت محیط زیست حساس بود، دریاچه هرگز خشک نمی شد.
این را هم باید اضافه کنم فردی معلم بی‌نظیری بود. شاگردان بسیاری پرورش داد و هر چند تحصیلات دانشگاهی نداشت، اما نویسندگان بسیاری را تربیت کرد و صداهای تازه‌ای را در عرصه ادبیات داستانی در سال‌های پس از پیروزی انقلاب کشف و معرفی کرد.

به خاطر همه ما بمان
  در طول تمام این سال‌ها خیلی‌ها را از دست داده‌ام‌. همیشه هم گریزی نبوده از  باور کردن و کنار آمدن با مرگ. تنها یک نفر بود که پنج شش سالی از رفتنش می‌گذرد و هیچ‌گاه نه خواسته‌ام و نه توانسته‌ام مرگش را بپذیرم و حتی سالش را یادم بماند. اصلا همین حالا که از واژه مرگ برایش استفاده کردم از خودم بدم آمد. انگار بی‌حرمتی کرده‌ام به او. نباید می‌گفتم. او هیچ قرابتی با مرگ ندارد. یعنی اصلا نام امیرحسین فردی را هیچ رقم نمی‌شود کنار مرگ گذاشت و مرحوم چسباند اول اسمش. امیرخان را حتی نمی‌توانیم توی بیمارستان هم تصور کنیم و وقتی با حمید محمدی توی بیمارستان کسری دیدیمش، همان‌جا جلوی در بیمارستان نشستیم به گریه کردن... دیدن امیرخان توی لباس بیمارستان سخت و تلخ بود.حالا چطور با خودم کنار بیایم که وجود عزیزش را گذاشته‌اند توی کفن... دارم چه می‌نویسم... اصلا همیشه از این سالگرد... از این روز نحس متنفرم. ذهن ناخودآگاه مجبور می‌شود برود سراغ کفن و سنگ قبر و... آن هم برای کی؟ امیرحسین فردی... مردی که حتی اسم و فامیلش بوی زندگی می‌دهد. بوی عشق ورزیدن... بوی مهربانی... بوی تکیه دادن... هیچ‌وقت رفتن امیرخان را باور نکرده‌ام؛ حتی بعد از این‌که دیدم مثل یتیم‌هایی شده‌ام که بی‌پناه می‌شوند ... . از آن شب نحس که زنگ زدم به آقا محسن مومنی و بغضش ترکید که بله صحت دارد، دیگر پا نگذاشته‌ام توی کیهان بچه‌ها...توی کیهان بچه‌هایی که می‌دانستیم امیرخان به‌جز روزی یک ساعتی که می‌نویسد منتظرمان است... امیرخان‌! داستان غول قاجار خوب بود؟
می‌خندید و چه عشقی می‌کردیم وقتی می‌خندید.
_عالی بود. تو از کجا تیله‌بازی را چسباندی به مظفر‌الدین‌شاه   آخه...
امیرخان هنوز هر روز صبح بلند می‌شود .می‌آید پارک‌شهر. نرمش می‌کند و راس ساعت 8 تکی تو دفتر کیهان بچه‌هاست... هنوز بیشتر از جوان‌ها کار می‌کند. با عشق... نه حاضر است پارتی‌بازی کند، نه رانت بگیرد و نه حتی برای پسرش یک وام خارج از نوبت ردیف کند...
کاری به بقیه ندارم کیوان‌. هرکسی را توی قبر خودش می‌گذارند. اما من دوست ندارم این کارها را...
امیرخان یکی بود مثل تختی... خیلی‌ها از او مدال و افتخارات بیشتری داشتند.  خیلی‌ها از او بهتر کشتی می‌گرفتند. خیلی‌ها از او حتی خوش‌تیپ‌تر بودند... اما تختی یکی بود. یکی که دوست و دشمن دوستش داشتند... چقدر دلم می‌خواهد یک‌بار بنشینم و درباره امیرخان مفصل بنویسم... آنقدر که بعدش نفس راحتی بکشم و بروم بهشت زهرا ... کتاب را بگذارم روی سنگ مزارش و بگویم: امیرخان شرمنده! می‌دانم که دوست نداشتی درباره‌ات بگویند و بنویسند اما نشد... حالا هم آمده‌ام... و آماده هر تنبیهی که بگویی... هر تنبیهی که از عسل شیرین‌تر است... فقط باش‌... فقط باش و اصلا همه‌مان را تنبیه کن... هر چند آنقدر مهربانی که گمان نکنم در طول همه این سال‌ها حتی یک‌نفر را تنبیه کرده باشی... فقط مخملباف بود که یک نامه تند به او نوشتی و همین... کاش بمانی امیرخان...


دوشنبه‌های مسجد
 ...دوشنبه‌شب‌ها کلاس داشتیم. کلاس قصه نویسی! اما چه کلاسی؟ چه درسی؟ چه کتابی؟ کلاسمان روی پشت بام مسجد بود. اتاقکی روی پشت بام مسجد بود که داخلش پر از کتاب بود. پر از کتاب رمان و قصه. پر از کتاب‌هایی که یکی از آنها را توی کتابخانه رسمی مسجد   نمی‌تونستی پیدا کنی. از ایرانی‌ها تقریبا همه کتاب‌های هدایت، دولت‌آبادی، جلال، گلشیری و همه وهمه. از ترجمه‌ها بیشتر آثار تولستوی، چخوف، داستایوسکی، همینگوی‌، عزیز نسین، رومن رولان و... که آن اتاقک را به کتابخانه تخصصی ادبیات داستانی تبدیل کرده بود. معمولا حبیب غنی‌پور و ناصر نادری زودتر از همه می‌رفتند برای رتق و فتق امور اولیه.  روشن کردن سماور و دم کردن چای و مرتب کردن  ده‌ها کتابی که از جلسه قبل اینجا و آنجا ولو بود. پاییز و زمستان کلاس توی همان اتاقک بود. بهار و تابستان‌، چند تا پتو روی پشت‌بام  می‌انداختند و بسم‌ا... . بچه‌ها یکی‌یکی می‌آمدند.کاتب و غلامی و حسینی و خرامان و جعفریان و غفارزاده و متولی و... بعدها زاهدی و دهقان و بابا‌خانی و یوسف‌زاده و قربانی و... بالاخره امیر‌خان از راه می‌رسید. پر از انرژی. پر از شور و نشاط. پر از امید. تا امیرخان می‌گفت کی قصه داره؟ ده نفر حاضر و آماده بودند برای خواندن تازه‌ترین کار خود. آن وقت نادری باید نوبت می‌داد و باز هم چانه زدن کاتب برای این‌که باید حتما از چند تا کار جدیدش یکی بخواند! بالاخره کلاس‌؟! شروع می‌شد. سه ساعت، چهار ساعت، پنج ساعت و بعضی وقت‌ها تا نیمه‌شب. تا وقتی که امیرخان با همان لبخند همیشگی از بچه‌ها خواهش می‌کرد بقیه قصه‌ها را هفته بعد بخوانیم... .  ما از سال ۵۸ بدون وقفه دوشنبه شب‌ها کلاس داشتیم. فقط در  سال دوبار این کلاس‌ها تعطیل می‌شد؛ دهه اول محرم و ماه رمضان. امیر‌خان می‌گفت: در این روزها و شب‌ها باید بیشتر به خودمان برسیم... .  وحالا ماه رمضان از راه رسیده. باید بیشتر به خودمان برسیم. ما دیگر سال‌هاست دوشنبه‌شب‌ها کلاس نداریم. اما بچه‌ها حتما در یکی از دوشنبه‌های اسفند ماه ، نزدیک به سالروز شهادت حبیب غنی پور، جشنواره کتاب سال حبیب را برگزار می‌کنند.جشنواره‌ای که بنیانگذارش امیرخان بود و به قول مادر حبیب: این جشنواره دیگر متعلق به دو نفر است. حبیب و آقای فردی که حق استادی بر گردن حبیب دارد.


معلمی که رفیق بود
  گفتن از امیرحسین فردی سخت است، چون آدم می‌ماند چه بگوید... آنقدر خاطره و آنقدر خوبی که وقتی قرار باشد تعریفشان کنی، می مانی بین کلی خاطره که کدام را انتخاب کنی و چه بگویی. من و استاد فردی همشهری بودیم؛ هر دو اردبیلی.  من کارمند حوزه هنری اردبیل بودم و هر وقت برای کاری می‌آمدم تهران صدایم می‌زد و به بهانه احوالپرسی می‌رفت سراغ این سوال که کار تازه‌ای می نویسی یا نه. نه فقط از من که از دیگر نویسنده‌های جوان هم پیگیر بود و می‌پرسید. مشوق همه بود و به‌خصوص آنها که داستان‌هایی با موضوع انقلاب می‌نوشتند.  خلاصه که نهایت مهربانی و همراهی‌های دوستانه فردی و من خیلی از دیگر نویسندگان جوان را آنقدر تشویق کرد که دلمان بخواهد بنویسیم و ادامه دهیم تا به نتیجه برسیم. نوشتن کار سختی است و به همین دلیل هم می‌توانم بگویم همراهی‌های فردی غنیمتی بوده برایم، فرصتی که بتوانم با انرژی بیشتر ادامه دهم و به نتیجه برسم.  نکته جالب‌تر این بود که هرگز در مواجهه با فردی حس نمی‌کردی با یکی روبه رویی که سال‌ها از تو بزرگ‌تر است. او با همه طوری رفتار می‌کرد که انگار هم‌سن و سال و رفیقش هستند و ارتباطش را با همه در همین فضای رفاقتی حفظ می‌کرد. اینها همه از فردی، انسانی دوست داشتنی ساخته بود که معلمی و رفاقت و انسانیت را به آدم یاد می‌داد.