نگاه كن كه ببینی شكسته بالی ما را

پیکر شهید مدافع حرم، اصغر پاشاپور تشییع شد

نگاه كن كه ببینی شكسته بالی ما را

علیرضا رأفتی / روزنامه‌نگار

 نگاه اول
می‌بینی شهر چقدر تغییر كرده آقای اصغر؟ هفت، هشت سال بود كه زندگی‌ات را جمع كرده بودی و رفته بودی مجاور عمه سادات شده بودی. در دو‌سه سال اخیر فقط پنج روز برگشته بودی ایران و مطمئنم آن پنج روز هم آن‌قدر دلت پیش بچه‌های گردانت بوده و آن‌قدر سرت مشغول تماس‌های تلفنی بچه‌هایت كه اصلا در و دیوار رنگ و رو رفته تهران را ندیده‌ای. 
حالا كه روی دوش مردم می‌روی خوب به این دیوارها و ساختمان‌ها و كوچه‌ها و خیابان‌ها نگاه كن. این شهر شبیه یك دیوار قدیمی پر از ترك است كه رنگی به رخش نمانده و دارد كم‌كم از لا‌به‌لای ترك‌هایش علف هرز رشد می‌كند. نگاه كن تو و هم‌پیمان‌هایت انگار با هم عهد بسته‌اید كه رنگی نو به این دیوار كهنه بزنید. هر كدام قدر یك كف دست خونی، رنگ سرخ به این دیوار پاشیده‌اید. سر هر كوچه و گذر را كه ببینی یك شهید با فانوس روشن ایستاده كه تاریكی شب این شهر را در خودش نبلعد. ببین یك اتوبان را هم به نام سردار تازه شهید كرده‌اند. او هم مثل بقیه رفقایش فانوس دست گرفته و یكی از راه‌های این شهر را روشن نگه داشته.
نگاه دوم
حالا كه روی دوش مردم سمت خانه پدری‌ات می‌روی خوب نگاه كن آقای اصغر. از آن بالا می‌توانی ببینی چند چین به پیشانی پدرت اضافه شده؟ چند رج كمرش خم شده؟ از یتیم‌های خودت كه بگذریم. از آخرین فرزندت كه موقع به دنیا آمدنش منطقه بودی و نتوانستی اولین گریه‌اش را بشنوی كه بگذریم. تو خودت برای بچه‌های فوج حاج اصغر پدری كرده‌ای می‌دانی چه می‌گویم. 
اصلا همین كه هر گردان در منطقه اسمی دارد، اما همه گردان تو را می‌گویند «فوج حاج اصغر» یعنی در حق‌شان پدری كردی. محمد را یادت هست؟ همان پسربچه جنگ‌زده سوری كه پدر و مادرش در محاصره فوعه و كفریا بودند و از سرنوشت‌شان خبری نبود و محمد تنها شده بود آواره دمشق و حلب. او را آوردی زیر بال و پر گرفتی. 
برایش اول برادر شدی بعد پدر بعد فرمانده. آنقدر آن بچه را بال و پر دادی كه محمد دانشگاه نرفته جنگ‌زده شد نخبه اطلاعات عملیات محور حلب. تو برای بچه‌های گردانت، حتی آنها كه سن‌شان از خودت بیشتر بود پدری كردی آقای اصغر. اصلا شاهدم همین كه تقریبا همه گردانت بچه‌های سوری بودند. همین كه عزیز مردم بومی سوری بودی. همین كه از همان روزهای اول همه عزمت را گذاشتی كه به عربی فصیح و سوری صحبت كنی. 
تا جایی كه حتی لهجه‌‌های مردم شهرهای مختلف را هم می‌دانستی و با مردم و رزمنده‌ها به زبانی حرف می‌زدی كه مادرشان در گوش‌شان لالایی خوانده بود. همین بود كه از جان عزیزترت داشتند و همیشه پای كارت بودند.
نگاه سوم
حالا كه روی دوش مردم می‌روی خوب نگاه كن آقای اصغر. می‌دانم كه حاج اصغر سر به زیر ما عادت ندارد روی دوش كسی باشد و سرش را بالا بگیرد. ماجرای آن جلسه با حاج قاسم را هم از زبان بچه‌هایی كه به چشم دیده بودند شنیده‌ام. همان جلسه‌ای كه حاج قاسم گفته بود همه فرمانده‌های گردان‌ها و پشتیبانی را جمع كنند تا از كم و كیف گردان‌ها بپرسد و برای عملیات نهایی شكست داعش 
طرح‌ریزی كند. 
تو هم آمدی و مودب و سر به زیر مثل همیشه نشستی یك گوشه اتاق. همه فرمانده گردان‌ها دور نشسته بودند و مدیر جلسه یكی‌یكی به آنها نوبت می‌داد تا از قابلیت‌های گردان‌شان و بعد از نیازهای‌شان بگویند. حاج قاسم هم نشسته بود و سرش را انداخته بود پایین و ذكر می‌گفت و گاهی چیزی یادداشت می‌كرد. 
نوبت به تو كه رسید توانایی‌ها و قابلیت‌های گردانت را گفتی و گفتی ما در خدمتیم، والسلام. مدیر جلسه نوبت را به نفر بعدی داد. یك دفعه حاج قاسم سرش را بالا آورد و گفت: یك دقیقه بایستید! شما نیازهای گردان‌تان را نگفتید... تو گفتی ما نیازی نداریم حاج آقا... سردار متعجب پرسید یعنی چی كه نیازی نداریم؟... از جواب طفره می‌رفتی. دوست نداشتی چیزی بگویی كه نشان از برتری شخصی‌ات داشته باشد. دوست نداشتی كسی به خاطر كوتاهی‌اش سرزنش شود. بالاخره با اصرار سردار به زبان آمدی كه: ما از وقتی شنیدیم قرار است عملیات بشود همه تمهیدات را انجام داده‌ایم حاج آقا. من به كمك بچه‌های سوری و مردم بومی كه به من اعتماد كرده‌اند و من را از خودشان می‌دانند، توانسته‌ایم آشپزخانه سیار بسازیم.
آشپزخانه‌ای كه در دل عملیات می‌تواند صدها كیلومتر جابه‌جا شود و پشتیبانی كند. ما توانسته‌ایم به كمك مردم بومی یك جور نان بپزیم كه تا یك هفته ماندگاری دارد. یعنی حتی اگر در محاصره هم بمانیم آذوقه داریم... حاج قاسم در آن جلسه، پشتیبانی چند گردان دیگر را هم به تو سپرد و بعد از جلسه به همراهش گفت: این آقای اصغر بار بزرگی را از شانه‌ام برداشت. نفس راحتی كشیدم...
نگاه چهارم
به جمعیتی كه زیر تابوتت را گرفته‌اند خوب نگاه كن آقای اصغر. از جلو و عقب و چپ و راست مثل بچه‌های فوج حاج اصغر همراهی‌ات می‌كنند. می‌دانم عادت نداری كه عقب‌تر از بچه‌های گردانت حركت كنی. داستان آن نبردهای آخر عملیات پاكسازی داعش را شنیده‌ام. آن روزهایی كه دیگر هر گردانی كه می‌رفت و نمی‌توانست به هدف برسد، حاج قاسم می‌گفت: اصغر كجاست؟ بگید اصغر بزنه!... آن دفعه‌ای كه سه بار سه گردان مختلف به خط زده بودند و بار چهارم نوبت گردان تو بود را خاطرت هست؟ همان روزی كه پای بچه‌های گردانت در زمین خشك شده بود. به عربی با لهجه سوری فریاد می‌زدی بروید جلو. بروید شما می‌توانید به پل برسید. اما پای سربازانت در زمین خشك شده بود. رفتی سراغ ماشینت. در را باز كردی و راننده را پیاده كردی. به تاخت زیر آتش دشمن راندی تا پل. بعد بیسیم زدی به بچه‌های گردانت كه ببینید! من رسیده‌ام به پل! حالا بیایید....

نگاه آخر
حالا كه صورت به خاك سرد قطعه شهدا گذاشته‌ای برای بار آخر به این آسمان دود گرفته نگاه كن آقای اصغر. آسمان این شهر هر روز كه می‌گذرد بیشتر دستش را می‌گذارد روی گلوی ما و مجرای نفس كشیدن‌مان را تنگ می‌كند. حالا كه «راضیه‌مرضیه» صورت به خاك گذاشته‌ای و برای آخرین بار این آسمان را نگاه می‌كنی، برای آسمان دود گرفته ما دعا كن. برای هوایی كه برای پرواز كم است دعا كن. برای ما دعا كن آقای اصغر.