كفش‌هایت را دربیاور...

كفش‌هایت را دربیاور...

«این چه كاری بود آخر امیر؟ نگفتید سربازهایتان می‌بینند آبرویتان می‌رود؟ نگفتید فردا سربازهای دژبان برایتان دیگر تره هم خرد نمی‌كنند! الهی دورتان بگردم، خب مشتی! 40سال گذشته چندتا تكه پارچه و استخوان و یك نصفه پلاك كه این همه بی‌تابی ندارد. یك تشییع جنازه بود كه گرفتید و خوب هم گرفتید و در این گرما همت كردیدتشریف بردید. مگر نه این‌كه ارتش در نظم حرف اول را می‌زند؟ مگر نه این‌كه دژبان ارتش مجری نظم ارتش است؟ نمی‌گویید چند سرباز كه بند پوتینشان شل بوده و واكس نداشته و جمپرشان اتو نداشته و نیروهای دژبان ارتش در سطح شهر بهشان گیر داده‌اند، این عكس‌های شما را ببینند و بگویند زكی! فرمانده دژبان ارتش مملكت را باش! نترسیدید امیر؟ سخت نبود؟ سخت نبود زیرپا گذاشتن همه چارچوب‌های كاری و سبك زندگی‌تان؟ شما كه برق پوتین و كفش‌هایتان از برق الماس بیشتر است و اصرار و وسواستان برای در آمدن خط اتوی شلوار و پیراهن‌تان همه اتوشویی‌های محلتان را ذله كرده و گردن خروس را لابر می‌كند. سخت نبود امیر؟» این حرف‌ها را یك ور سرم می‌گوید.

«رفیق‌هایش آمده‌اند، بعد 30سال، تا از دفترش برسد به مراسم خدا می‌داند چند خاطره در سرش وول خورده، خاطره نان و هندوانه خوردن، خاطره توی قوطی كنسرو و شیشه مربا چایی خوردن، خاطره گره زدن پوتین‌های خاكی یك گردان و لنگه به لنگه شدن پوتین‌ها و جوراب‌ها و زیر پیراهنی‌ها، خاطره پیچاندن سربند «یا زهرا» از هم گردانی‌ات و شب عملیات حلالیت خواستن بابت این كار! جگر به آدم می‌ماند؟ كوه را بخار می‌كند! حالا آمده است نشسته بالای سر چندتا تكه استخوان و لباس و پلاك، از خود بی خود شده، توی سرش هزار روضه علی اكبر و عباس خوانده و هزار بار دق كرده، روزهایی كه خون و جنون همه قافیه بودند و هشت سال عاقل‌ترین دیوانه‌های تاریخ دور هم جمع شده بودند و كاری كردند كارستان. من می‌گویم امیر آن روز همه قوانین همه چارچوب‌ها همه التزام‌هایش را در دفترش گذاشته در یكی از كشوهای میزش و آمدنی قرآن كه واكرده آمده است: كفش‌هایت را دربیاور تو در سرزمین مقدس طوی هستی... » این حرف‌ها را یك ور دیگر سرم می‌گوید.
دمتان گرم امیر، دمتان گرم كه دلمان را گرم كردید. ما خیلی وقت است لباس خاكی شده از خیلی از رجال قبیله ندیده‌ایم... خوشا امیر لشكر این وطن كه شمایید.
سخن آخر...
 ناصرالدین شاه یك سال عاشورا رفت كربلا، عصر عاشورا در حرم مقدس سیدالشهدا روضه خوان روضه از اسب افتادن ارباب را می‌خواند. شاه كه می‌شنود غش می‌كند و از صندلی‌ای كه برآن نشسته بوده بر زمین می‌افتد. وزیر اعظم می‌گوید: قبله عالم چه كاری بود؟ این همه عالم و آیت‌ا... و مداح در مجلس بود و روضه شنیدند و هیچشان نشد شما چرا؟ سبیل همایونی از قرینه افتاد و جبه همایونی چروك افتاد، كاش نمی‌كردید، شاه می‌گوید: آنها عام بودند و من شاه، من می‌فهمم شاه از اسب بیفتد یعنی چه...