در باب درآمدن پوفففف
امید مهدینژاد طنزنویس
در یکی از امارتهای حاشیه جنوبی خلیجفارس مردی زندگی میکرد که اگرچه کله کچل و صورت زشت و قد کوتاه و اندام خپلی داشت و از جذابیتهای ظاهری بالکل بیبهره بود اما از راه صید مروارید و اجاره لنج و تجارت دریایی مال و اموال بسیاری اندوخته بود و جزو تاپترین ثروتمندان امارت یادشده بهشمار میرفت. مرد ثروتمند که ازدواج نکرده بود، شبی در ضیافت شام یکی از ثروتمندان امارت، متوجه حضور زن بلندقدی شد که چادر و مقنعه و برقع پوشیده و بهطور تنها در گوشهای ایستاده بود. مرد ثروتمند به سمت زن رفت و پس از سلام گفت: ای بانوی محترم، اگر همسر اختیار کردهاید آرزو میکنم سالها در کنار وی در کمال سلامتی به زندگی ادامه دهید اما اگر همسر اختیار نکردهاید، آیا زن من میشوید؟ زن گفت: من ازدواج نکردهام، اما شما از کجا به این نتیجه رسیدید که من میتوانم همسر مناسبی برای شما باشم؟ مرد ثروتمند گفت: درست است که شما حجاب کاملی دارید، اما من نیز مرد آدمدیدهای هستم و میتوانم حدس بزنم. وی سپس افزود: اجازه بدهید موضوع را بیش از این باز نکنم. زن گفت: اما باید به استحضار شما برسانم من علاوهبر اینکه صورت زیبایی ندارم و سنم نیز بالاست، قدکوتاه نیز هستم و الان کفش پاشنهبلند پوشیدهام. همچنین بخش عمده موهایم نیز ریخته است و چاق هم هستم و الان گن بستهام. مرد ثروتمند که با شنیدن این توصیفات حالش گرفته شده بود، گفت: پوفففف. زن گفت: بهجایش خیلی ثروتمند هستم. مرد ثروتمند گفت: این را خودم هم هستم و با زن خداحافظی کرد، اما هنوز چند قدمی نرفته بود که زن وی را صدا کرد و گفت: همه چیزهایی که گفتم دروغ بود. من دختری 22سالهام و در کمال جمال به سر میبرم. مرد ثروتمند به سوی زن بازگشت و گفت: پس حالا که اینطور است زن من میشوید؟ زن گفت: خیر. مرد ثروتمند گفت: چرا؟ زن گفت: برای اینکه آن چیزهایی که پوفففف شما را درمیآورد، پوفففف مرا هم درمیآورد. مرد ثروتمند که برای بار دوم حالش گرفته شده بود، سرش را پایین انداخت و خاموش شد و بهطور خاموش به بهرهبرداری از ادامه ضیافت ادامه داد.