غلبه گُل بر گِل

یک زوج در روستای سبهانیه سوسنگرد، مراسم ازدواجشان را روی قایقی در میان سیلاب کرخه برگزار کردند

غلبه گُل بر گِل

 سیل خشم رود است، می‌آید و به خونخواهی طبیعت شهری را طلب می‌كند كه شهر دختر زمین است. دختر خاك! سیلاب می‌آید و شهر را به كابین خون می‌برد و هرچه خواست با شهر می‌كند.
زن‌ها خواهر شهر هستند، سیل كه طناب به گردن شهر می‌اندازد زن‌ها جیغ می‌كشند، پنجه به صورت می‌كشند و گریه می‌كنند. بچه‌ها فرار می‌كنند و آواره می‌شوند تا شهر را در پیراهن گل‌آلود عروسی نبینند كه كابین خون عروس پیراهن سفید ندارد. سیل آنقدر می‌برد تا خون طبیعت از صورت شهر پاك شود.
عرب‌ها مثلی دارند كه پسرعمو، داماد را از اسب به زیر می‌كشد، یعنی اگر قصد كند داماد پا به ركاب عروسی را هم می‌تواند از پیراهن دامادی خلع كند و مردها پسرعموی شهر هستند، اگر قصد كنند...
 سیل عروسی‌اش را عقب انداخته بود
آب به پشت دروازه‌های سوسنگرد كه رسید مردهای شهر ایستادند. عباس می‌گوید: «سبهانیه راه ورود آب به شهر بود. به ما گفتند كه شهر سقوط می‌كند ولی من باورم نمی‌شد. مگر می‌شود این همه دست بالا برود؟!»
عباس كاره‌ای نیست. یك جفت مشت دارد كه آورده تا مثل بقیه به این دیوار سخت بكوبد. یك پیاده است كه با عصا می‌زند و پاهای لنگ‌اش را تا سوسنگرد كشیده است.
آمده تا كاری كند: «از سیل بند كه بالا رفتیم آب شتك می‌كرد و از لبه‌های سیل‌بند به تو می‌ریخت. پشت سر ما جوانكی بود كه فریاد می‌كشید. پیراهنش را از تنش بیرون كشید و به زمین كوبید و فریاد می‌زد خسته شدیم... خسته شده بود و روی همین خستگی مدیری پا گذاشته بود كه از بدو ورود آب ناپدید شده بود. بعد از آرام شدن او، پدرش گفت كه او دامادی است كه سیل عروسی‌اش را عقب‌انداخته! دلمان سوخت...»
علا اهل سبهانیه است؛ روستایی كه بین كرخه و سیلاب اسیر شده، یك گودال كوچك كه دورتادورش را سیل‌بندها محاصره كرده‌ و از روستا كاسه‌ای ساخته‌اند كه پنجره‌هایش را رو به لبه‌های بلند دوخته و برای مرگ لحظه‌شماری می‌كند. برای پر كردن این كاسه یك تلنگر لازم است.
 جهادی‌ها به موقع رسیدند
پدر داماد است، از بزرگ‌ترهای روستا كه سه فرزندش توی خط‌مقدم سیلاب می‌جنگند و آخرین دروازه‌های روستا را حفظ می‌كنند: «از روزی كه سیل به روستای ما رسید یك ساعت آرامش نداشتیم. هر شب و هر روز روی سیل‌بندها نگهبانی می‌دادیم تا اگر آب راه افتاد مردم را خبر كنیم. الان چهارماه است كه با چشم باز می‌خوابیم.»
البته در این میان گروه‌های جهادی هم كمك كردند: «مردم درست وقتی رسیدند كه داشتیم كم می‌آوردیم. خسته بودیم. روزی به ما رسیدند كه دست‌هایمان كار می‌كرد اما چشم‌هایمان رمق نداشت. از گوشه‌های روستا كم كم پچ پچ‌هایی می‌آمد كه حرف از رفتن بود، حرف از تسلیم...»
 مذاكرات جهادی برای یك جشن
علیرضا از مهاجران شهر است كه به‌واسطه مدیریت محیط‌زیست دشت آزادگان در اینجا زندگی می‌كند: «مردم روزهای اول فكر می‌كردند كه این جماعت عكس گرفتن آمده‌اند، مثل روزهای قبل كه آدم‌ها با یك بسته آب و یك بسته نان می‌آمدند و می‌رفتند و ماحصل این سفر فریم‌های فراوان عكس بود و تنهایی بیشتر مردم! ولی این بار فرق می‌كند!»
بله، این بار فرق داشت. آنها كه آمده بودند تا شهر سقوط نكند. اینقدر آمدند و پشت به پشت مردم ایستادند و سیل مردم به روستا ریخت تا سیلاب از دروازه‌ها داخل نشود. آنقدر خوب و صمیمی كه از دیوارها بالا رفت، از لای درز درها نفوذ كرد و به عمق خانه‌ها رسید. به قلب مردم! آن‌قدر كه درد‌دل می‌كردند و مشورت می‌خواستند. مثلا علا از عباس خواست كه با پدرش صحبت كند.
عباس نشست و با ابوعلا صحبت كرد، آنچه بین آن دو گذشت را هیچ‌كس نفهمید، اما در انتهای سیلاب دو مرد را می‌دیدی كه یكی دشداشه به تن داشت و دیگری شلوار شش جیب! با این شباهت كه سر و صورت هر دو آفتاب سوخته و كفش‌هاشان پر از گِل بود.
در بازگشت ابوعلا به همه اعلام كرد كه شب میلاد آقا علی‌اكبر علیه السلام برای پسرش عروسی می‌گیرد. توی همین مسجد! هركس آمد قدم‌اش به چشم، رسم ما رسم جهادی‌هاست، چون خانواده بزرگ ما این همه جهادگر دارد. (با دست به تمام مهمان‌های خاكی روستا اشاره كرد كه هر كدام با لهجه‌ای سخن می‌گفت) مهمان‌هایی كه از فامیل عزیزترند!
 جشنی به وسعت یك ایران
علیرضا به موكب شهدای ورامین رفت تا غذا بگیرد، عبدا... وقتی فهمید عروسی دارند، گفت چلوگوشت می‌پزد، كرجی‌ها هم سالاد درست كردند و قرار شد سهمی در غذا داشته باشند. عطا و مجتبی دنبال تزئین قایقی رفتند كه نیروی دریایی سپاه فرستاد، صادق و مهدی خریدهای خرده ریز را انجام دادند و عباس، حیاط گل گرفته مسجد را ـ با كمك بچه‌های روستا ـ شست، فرش كرد و آماده شد. تدارك عروسی مگر چیزی غیر از این می‌خواهد؟! داماد این‌همه برادر دارد، توی شهر خودتان كه عروسی می‌گیرید چند نفر كمك می‌كنند؟ داماد كه با خانواده عروس رسید روستا پر از شور شد، آب پایین آمده بود و از آن دهان كف كرده كه بر سر سیل‌بندها نعره می‌كشید خبری نبود. داماد ـ علا را می‌گویم ـ دست عروس را گرفت و سوار قایق كرد و به آب برد! رو‌در روی آب ایستاد و چشم در چشم سیل دوخت!
رو به دریا ایستاد و فریاد خوشبختی سر‌داد. به شهادت تمام ساحل‌نشین‌ها، آب از كل كشیدن زن‌ها و یزله(پا بر زمین كوبیدن) مردها می‌لرزید. این را فقط من ندیدم. بروید از اصفهانی‌ها و شیرازی‌ها و تهرانی‌ها و كرجی‌ها و مشهدی‌ها و قمی‌ها و هركس كه آنجا ایستاده بود بپرسید!
آب لرزید و عقب نشست. دیشب هیچ چیزی جز این نبود!
 لباس پلوخوری ِگلی‌اش هم قشنگ است
همه بودند، توی عروسی از كاورهای آتش‌نشانی گرفته تا پیراهن هلال‌احمر و لباس سبز سپاه و پلیس گرفته تا دشداشه و عبا دیده می‌شد، اما آنچه بیشتر از همه حال دلت را خوب می‌كرد پیراهن‌های خاكی و چفیه‌های چهارخانه بود. آن هم به تن بچه‌هایی كه لباس پلوخوری‌شان این چند روزه رنگ گِل گرفته بود و صورت‌های شهری‌شان از روستایی‌ها قابل تشخیص نبود.شهر زنده است، دارد زندگی می‌كند، نفس می‌كشد، شهری كه پنجه‌های صدام هم نتوانست صورتش را خط بیندازد.
 داماد می‌خندد
داماد است، با نعره‌های روز اول خیلی فاصله دارد: «آب از بهمن ماه بالا آمده بود، فكر نمی‌كردیم به اینجا برسد. روزهای اول فقط می‌آمدند و عكس می‌گرفتند و می‌رفتند. زندگی ما توی گِل چه تماشایی دارد؟! مردم سوسنگرد سفره اربعین كه پهن می‌كنند بیایید ببینید! نه امروز كه داریم برای زندگی جان می‌كنیم!» رگ‌های گردنش بیرون می‌زند، اما از چشم‌هاش می‌فهمی كه محبت دارد: «خیلی خسته بودیم. وقتی سیل‌بندهای بالادستی شكست همه ناامید بودند. من بیشتر از بقیه خسته بودم. سیل درست به قلب زندگی من زده بود.» می‌خندد، صدایش گرفته است اما با لهجه عربی فارسی صحبت می‌كند: «من هیچ‌وقت لطف بچه‌های جهادی را فراموش نمی‌كنم. تاریخ سبهانیه هیچ وقت این جای پاها را از روی خاكش نخواهد شست. ما مردم قدرشناسی هستیم. ان‌شاءا... اربعین بیایید جبران كنیم.»
 طلسم جادو شكست
عرب‌ها مثلی دارند كه پسرعمو، داماد را از اسب به زیر می‌كشد، یعنی اگر قصد كند داماد پا به ركاب عروسی را هم می‌تواند از پیراهن دامادی خلع كند. و مردها پسرعموی شهر هستند، اگر قصد كنند كه آن روز قصد كردند. شهری كه به كابین خون طبیعت داشت عروس سیلاب می‌شد، به ایستادگی تمام پسرعموهایش برپا و عروسی جدید طلسم جادو را شكست. افسانه می‌گوید قبیله دختركانی كه به خون بها نمی‌روند باید خون بدهند! قبیله‌ای كه من دیدم، برای این عروس 80 میلیون نفر خون می‌داد! مردهای این سرزمین همه پسرعمو هستند.