مرثیه‌ای برای بختاور

مرثیه‌ای برای بختاور

حامد عسکری شاعر و نویسنده


هوا قند بود. زمین اردیبهشت ... لگد زدی. دردی شیرین پیچید به جانم. با بابایت تماس گرفتم. بابایت ما را به همین شفاخانه آورد. تو دم صبح به دنیا آمدی. کلان‌تر نرس‌ها  که گفت دختر است، خیلی خوش به جانم نشست. در همان  درد و رنج به داشتنت ذوق کردم. بند دلم پاره شد تا بیایی ... با بابای تو اسمت را انتخاب کرده بودیم؛ بختاور که بخت بیاوری به منزلمان، به کشت و کارمان ... بابای تو می‌گفت دخترک بیاید تا گندم بهاره جان بگیرد. باران بسیار ببارد. گندم ها قد بکشند. ما درو کنیم و بفروشیم. اتاق کلان بپوشانیم، دیوارهایش را سفید کنیم و برویم مزار به سیل گل سرخ ... تو هنوز دو بار شیر خورده بودی و بادگلویت را گرفته بودم و مژه‌هایت را می‌شمردم و ابروهایت را دست می‌کشیدم و به آینده‌ات فکر می‌کردم . به اولین مادر گفتنت ... اولین قدم برداشتنت ... اولین بار که گل سر می‌بندم به موهایت و اولین دامنی که می‌پوشی و قد حیاط را بدو بدو می‌کنی و من دلم ضعف می‌رود. من دلم چای سبز می‌خواست و نان قندی و منتظر بودم نرس بیاید و بگویم به بابایت زنگ بزند که برایم بیاورد.
هوا سرب شد. باروت شد. گرده‌ام سوخت. خیس و لزج شد. شیشه‌ها شکست و تو توی بغلم نبودی. توی دهانم از همان بوها پیچید، از همان بوها که آن روز توی بازار طالب‌ها انتحاری زدند و نصف مادرم را توی پستوی یک جاروفروشی پیدا کردیم و نصفش به دیوار ماسیده بود... مادرم گذشته من بود و تو آینده من... تو بگو بختاور... تو بگو مادر... زنی  که نه گذشته‌ای دارد برای مرور و نه آینده‌ای برای تصور و دلخوشی، به چه کار این جهان می‌آید... به چه درد زیستن می‌خورد...حالا خیساخیس خون با ترکشی داغ و سرخ در رحم، افتاده‌ام روی تخت شفاخانه‌ای دیگر با موهایی سوخته و داغی بر سینه. بابایت را هنوز خبر ندارم. بابایت هنوز از من خبر ندارد. تو تمام دلخوشی‌ام بودی، مادر نگذاشتند ملاجت سفت شود. نگذاشتند پلکی به دنیا واکنی. نگذاشتند غیر از صدای قلب من هم، صدایی در دنیا بشنوی. تو را از دنیا گرفتند. فقط همان‌طور که داری به سمت آسمان بال می‌زنی، اگر روح مردک انتحاری را دیدی، توی چشم‌هایش زل بزن و دلیل این کارش را بپرس. بعد به خوابم بیا و بگو. بگو ما مادرهای خاورمیانه تا کی باید بدون آینده، بدون کودک و بدون زندگی زنانگی کنیم؟