دنیای بی علی (ع)
علیرضا رأفتی روزنامهنگار
دیگر بعد از طبقه دهم نفهمیدم آسانسور چند طبقه دیگر بالا رفت و ایستاد. در که باز شد آقایی با کت و شلوار مشکی و کفشهایی که برق میزد و دستکش و دستمال سفیدی روی ساعد خم شدهاش، کمی سرش را خم کرد و با احترام دعوتمان کرد به سالن اصلی رستوران. همراهم با میزبان گرم گرفته بود و من از دیوار یکسر شیشهای رستورانی در شمال تهران، شیب شهر را به سمت جنوب میدیدم و چراغهای شهر کم کم در گرگ و میش غروب روشن میشدند. دعوت شده بودیم به مهمانی افطاری یکی از دوستانمان.
حالا دیگر نامهها و بخشنامهها را روی کاغذ هم ارسال نمیکنند چه برسد به این که با قلم و جوهر بنویسند. حالا روند اداری خیلی با چند صد سال قبل فرق کرده. اگر مدیر خیلی دلش بخواهد نامه را لمس کند، میسپرد به مسوول دفترش که نامهها را چاپ کند و روی میزش بگذارد. حالا دیگر نامهها جان ندارند.
از دیوار یکسر شیشهای رستوران، شیب کوهپایهای تهران را به سمت جنوب نگاه میکردم. حالا دیگر شب شده بود و چراغها چشمک میزدند. نمیدانم طبقه چندم بودیم اما حکماً آنقدر بالا بودیم که چراغها به چشمک افتاده بودند. گارسونها چند مدل سوپ و آش افطار را از روی میزها جمع میکردند و چند مدل غذا و دسر شام را میچیدند. چراغهای شهر چشمک میزدند. یکی آن وسطها، شاید چند کیلومتر پایینتر یک ظرف حلیم را با نصف مزد یک روزش خریده بود که سفره افطار خانهاش را رنگین کند. چند کیلومتر پایینترش یکی به نانوا گفته بود این نان را هم بگذارد به حساب که آخر ماه تسویه کند. چند کیلومتر پایینترش یکی از همسایهها میپرسید چطور میشود بدون گوشت، سوپ درست کرد. چراغهای شهر چشمک میزدند. میز شام با چند مدل کباب و خورشت چیده شده بود.
حالا دیگر نامههای بیجان چیزی جز خطاب و عتاب و دستور اداری نیستند؛ نامههایی که اغلب با متن و نگارش غلط و اصطلاحات قاجاری نوشته میشوند؛ نامهای که به سیستم ابلاغ شود حکماً روی صحبتش با انسان نیست. نامهای که کاغذی نباشد و جوهر زنده رویش نلغزیده باشد با همان سیستم اداری کار دارد نه یک انسان در مقام مدیر.
افطاری تمام شده بود و دست میزبان را فشرده بودم و با همراهم به سمت ماشین میرفتیم. حالا که کف خیابان بودیم دیگر چراغها چشمک نمیزدند. پسربچهای کنار پارکینگ فال میفروخت.
وقتی نامه از مرکز حکومت به فرمانداری بصره رسید جان داشت. کاغذ داشت. جوهر زنده داشت. هنوز بوی دستهای امیرالمومنین (ع) را میداد. عثمان بن حنیف، فرماندار بصره کاغذ را باز کرد. بی تعارف و تمهید نوشته بود: « ای فرزند حنیف! شنیدهام اشراف بصره تو را به ضیافتی اعیانی که فقرا در آن راه نداشتند، دعوت کردهاند و پذیرفته و رفتهای. گمان نداشتم تو خوردن غذای قومی را بپذیری که فقرای آنان مورد اعتراض قرار میگیرند و بینیازهایشان بر سر سفره مینشینند...» گفته بود من امیر حکومت اگر بخواهم میتوانم گرانترین قبای دیبا و مرغوبترین عسل را داشته باشم. اما هیهات اگر چنین شود در حالی که ممکن است در حجاز و یمامه کسی گرسنه بخوابد.