در کنج انزوا
امید مهدینژاد طنزنویس
در یکی از زمانهای دور و در یکی از مکانهای دورتر، پیری از روستایی میگذشت. جوانی نزد وی رفت و پس از سلام و آرزوی توفیق گفت: ای پیر، سوالی دارم. پیر گفت: ای جوان، هر سوالی داری بپرس. جوان گفت: شما همان پیر هستید که سال گذشته همین موقع از روستای ما عبور کردید؟ پیر گفت: من همواره در حال سفرم و یادم نمیماند هر موقع سال از کدام روستا عبور کردهام اما اگر به نظر تو همانم، لابد همانم. جوان گفت: شما سال پیش گفتید انسانها باید بر فرزندانشان نام نیکو بنهند و آنها را با عنوانهای نیکو و صفات شایسته خطاب کنند. پیر گفت: بلی، این را همواره میگویم. جوان گفت: اما پدرم ما را گوساله خطاب میکند. پیر گفت: پدرت چند فرزند دارد؟ جوان گفت: از این زنش هشت پسر و چهار دختر و از آن زنش سه پسر و یک دختر. پیر گفت: پدرت اکنون کجاست؟ جوان گفت: در کنج انزوای خودش زندگی میکند. پیر گفت: چرا؟ جوان گفت: همسران و فرزندان وی بهخاطر اخلاق تندش وی را ترک کردهاند و وی بهتنهایی روزگار میگذراند. پیر گفت: در اینکه انسانها باید فرزندانشان را با عنوانهای نیکو و صفات شایسته خطاب کنند شکی نیست اما شما نیز گوسالههایی بیش نیستید، چراکه پدر خود را رها کردهاید و به او سری نمیزنید. وی افزود: حال میخواهم رازی را به تو بگویم. پدر شما وقتی شما را گوساله خطاب میکند درواقع خودش را گاو خطاب میکند اما برای اینکه اگر خودش را گاو خطاب کند شما پررو میشوید، بهطور غیرمستقیم شما را گوساله خطاب میکند تا خودش گاو خطاب شده باشد. وی همچنین در گوش جوان افزود: گوساله نباش و به راه خود ادامه داد. جوان که تحتتاثیر گفتههای پیر قرار گرفته بود، بلافاصله از گلفروشی روستا یک دستهگل خرید و سراغ پدرش رفت. پدر وقتی فرزندش را با دستهگل مشاهده کرد خوشحال شد و وی را داخل خانه دعوت کرد. جوان وارد خانه پدر شد و آنچه را از پیر شنیده بود به وی گفت. پدر آهی کشید و گفت: بلی، وی درست گفته است. من درواقع خودم را گاو خطاب میکنم، چراکه اگر گاو نبودم میدانستم که فرزند جماعت وفا ندارد و بیخودی شانزده تا درست و بزرگ نمیکردم که اکنون در پیری و کوری مرا به حال خود رها کنند. وی سپس خشمگین شد و جوان و دستهگلش را از پنجره بیرون انداخت و بار دیگر به کنج انزوای خود بازگشت.