تو پیگیر دلشورههای منی
حامد عسکری شاعر و نویسنده
این روزهای سال را سعی میکنم مشهد باشم. این روزها که مینویسم هم، منظورم این روزهای تقویم قمری و شمسی است. تکلیف قمری که معلوم است. ایام آخر صفر است. همانطور که یکی دو شب به محرم میرویم اذن میگیریم و مشکی میپوشیم، روزهای آخر سفر میرویم، سر سلامتی میدهیم و تشکر میکنیم که اجازه داد امسال عزادار جدشان در محرم و صفر باشیم. به تاریخ شمسی، اما حکایتش فرق دارد. اوایل پاییز است. هم مشهد هوای ملسی دارد، هم خلوتتر است به نسبت تابستان و هم مهمانهای ویژه و اصطلاحا ویآیپی امام رضا این ایام مشرف میشوند. اوایل پاییز خاصیتش این است که مدرسهها باز شده و مشهد زائر زیادی ندارد و به نسبت ایام دیگر خلوتتر است و نکته مهمترش این که کشاورزها و روستاییها (همان مهمانان ویژه) فصل برداشت محصول تابستانهشان تمام شده. پولی پر شالشان آمده هرچند کم و پول را آوردهاند که خرج زیارت کنند و تبرک دست امام رضا. همین است که حرم پر میشود از پیرمردهای کلاه به سر و جلیقه پوشی که با پوستهایی آفتاب خورده و برشته و دستهایی ترک ترک و زمخت میآیند. فقط صلوات بلدند بفرستند و آنقدر ساده و صمیمی و مودب با امام رضای عزیز حرف میزنند که بزرگترین زبانشناسهای جهان هم میمانند چگونه میشود اینهمه صمیمی بود و مودب و باحیا. من عاشق این پیرمردهایم که بعد از زیارت نان و پنیر و انگور میخورند. معمولا مینیبوسی و جماعتی میآیند مشهد. تلفن همراه ندارند و در حرم سلفی نمیگیرند و لایو هم نمیروند. پیرمردهایی که همسر و همسفرشان اگر دیر کرد به جانش غر نمیزنند. آدرس برادران کریم و معین درباری و پارکهای آبی و پاساژ روسها را هم بلد نیستند. این پیرمردها کوهمیخهای جهانند. فقط و فقط برای امام رضا میآیند. حرفهایشان را میزنند. زیارتشان را میکنند و برمیگردند.
جناب آقای امام رضا الان چند ماه است دلمان برای یک پلک تماشای ضریحتان لک زده است. دروغ چرا. بقیه نه. خودم را عرض میکنم. من عادی گرفته بودم زیارتتان را. همین که گرسنهام میشد، همینکه شارژ باطریام کم میشد، همین که دلم چای میخواست یا همین که پلکهایم خسته میشد، از حرمتان میزدم بیرون. شاید هیچوقت به زبان نیاورده باشم، اما خب تصورم این بود شما همیشه هستید و مهربانتر از آنی هم هستید که از این کارهای من و امثال من دلگیر بشوید. ما را ببخشید. ما را ببخشید که لطف همیشگیتان عین طلوع آفتاب همیشگی است و آن را کمکم از یاد بردیم و قصه شد همین که میبینید. شما این کرونا را از سرمان بردارید. روی دلمان دستمال نمدار بکشید. ما زود زود دلمان برای شما تنگ میشود.
تیتر خبرها
-
من و هنر جدا نشدنی هستیم
-
جهاد همکلاسیها برای همسایهها
-
ســـفــر ممنــوع!
-
محرمانههایی درباره ایران
-
روزهای خاکستری نساجی
-
خداحافظی شماره ۱ پرحاشیه
-
سفره هایی که جمع شدهاند
-
برای ارتقای شبكه مستند چه كنیم؟
-
روایت ایرانی از نبرد شام
-
خانـــــهبهخانـــــه خاطـــــــــره
-
زیارت با چشم دل
-
مدیران در قرنطینه، مردم در سفر!
-
پایان تاریخ مصرف سیاسی كلینتونها
-
تو پیگیر دلشورههای منی
-
و تو همچنان که هستی ...