در ستایش غیرت و انسانهایی که آن را تحقق بخشیدهاند
سربازان دهه هشتادی سردار
عکس رخ یار
از گزارشهایی که از خانطومان به دستم رسید، برایتان میگویم:
ایستگاه اول: ایران، تهران، فیروزکوه، حوالی روستای آسور، اردیبهشتماه ۱۳۹۶
با کلی شور و هیجان به اونایی که تو ماشین بودن، میگفتم:راستی! اینجا زادگاه شهید محمد بلباسی هست. وقتی عکسشون رو ورودی روستا دیدم، یاد ایشون افتادم. شهید، سه تا بچه خردسال
قد و نیمقد داشت؛ یه دختر و دو تا پسر. یه کوچولوی
تو راهی هم داشت که هیچوقت بابای مهربونش رو ندید. میگن همسرشون بعد از شنیدن خبر شهادت شهید، سجده شکر به جا آوردن... یهو پرید وسط حرفم و گفت:چی؟! با چهارتا بچه کوچیک، خونه زندگیشو ول کرده پا شده رفته سوریه که چی؟چه جوری تونسته؟ این همه آدم؛ حالا چه نیازی بوده که این آقا پاشه بره مملکت غریب تا بکشنش؟! (دلم بدجور شکست!بدجور.... اون موقعیتی که من توش بودم، ظرفیت اینهمه درد و رنج رو نداشت. بغض امونم نمیداد ولی هر طور بود، جلوی خودمو گرفتم..)
ایستگاه دوم: ایران، تهران، حوالی کنج اتاقم، پشت لپتاپ، مهرماه ۱۳۹۹
تو یکی از استوریها، با صفحه اینستاگرامی دختر شهید حسن رجاییفر آشنا شدم. بیمعطلی رفتم سراغ اون پیج و پستها رو یکییکی دنبال کردم. تو یکی از پستهای مربوط به مراسم تشییع پیکر پدرشون، لابهلای کامنتها، یه سوالی بدجور توجهم رو جلب کرد... و البته ناراحت! عین هر چی خوندم رو براتون میگم، باقیش به عهده خودتون...:
کامنت: نمیدونم این حرفی که میزنم، چطور باید گفته بشه که توهین نباشه، اما برام یک سوالی هست که شاید شما جوابشو بدین آیا پولی در کار هست که میگن به خاطر پول رفت؟
جواب دختر شهید: من از شما میپرسم و قصد جسارت ندارم، آیا شما حاضری عزیزترین کس تو زندگی سرش رو ببرن در ازای اون پولی دریافت کنید؟
...
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را:
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
از طرف سرباز کوچکت
آرین غلامی
قائم شهر
درست است این ساعت و تاریخ برای همه ما آشناست.این ساعت و لحظه،ساعت شهادت حاج قاسم نیست، ساعت زخم عمیق قلب ماست.ساعت یک خنجر ناجوانمردانه در سینه یک ملت، ساعت یتیمی دوباره فرزندان شهدا، ساعت تلخ بی مالکی سپاه علی، ساعت تلخ تنهایی خیلی ها
تنهاتر شدن خیلیها مثل من.
حاج قاسم خیلیها از تو فقط یک عکس دیدند و در داغ تو سوختند من که از تو آغوش گرم و بوسههای پدرانه در خاطر دارم چه بگویم؟من که از تو مدال افتخاری از جنس یک انگشتر پر نور دارم چه کنم؟
من که هنوز لبخندت را به یاد دارم؛ واژه به واژه کلماتت را. من که هنوز پیراهنم بوی آغوش تو را دارد و دستم؛ گرمای دست تو را.
فرمانده!سربازت با دلتنگی تو چه کند؟
هنوز بغض آقا پس از هر بار بردن نامت میشکند؛ او هم گویا بی تو دلش گرفته است اما من به تو قول داده بودم بایستم و سرباز این نبرد باقی بمانم.
از تو چه پنهان بارها کم آوردم، اما هنوز ایستاده ام در سنگر .فرمانده! از سربازت راضی هستی؟دارد یکسال میشود نبودن ما. تو هستی، همیشه بوده ای و خواهی ماند،این ماییم که از حضور تو دور شده ایم. دلم برایت تنگ شده فرمانده. سرباز کوچکت.
لکنت کلمات
عطیه آزادی طلب
تهران
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری/ این صبر که من میکنم، افشردن جان است
غیرت شاید به خاطر بعضی از اتفاقات و بد معنی کردنها، خدشهدار شده باشد اما هنوز وجودش زیباست. چه گناهی کرده که بیشتر منفی جلوه دادهشده و بعضیها اشتباه فهمیدنش.غیرت تو اما اوج دوست داشتن بود. من از عمق وجودم باور دارم تکتک ما را دوست داشتی. مگر میشود کسی را دوست نداشت و اینگونه برایش سینه سپر کرد؟
لکنت دارم برای توصیف این حس، هم دلنشین است که کسی آنقدر تو را خود خودت را دوست داشته باشد که پوتین آهنین به پا کند و به آوردگاه برود. هم حزنانگیز است که چرا بعد از رفتنش این را فهمیدی.
سردار! جمله نامهای که به دخترت، فاطمه نوشته بودی هرروز توی ذهنم اکو میشود. صدایش هم خیلی بلند است... دخترتان تکتک کلمهها را حفظبود...یعنی چند بار نامه را خوانده و هر دفعه اشکهایش جاری شد و بغض گلویش را فشرده...
زندگی هر روز امتحان میگیرد، تقدیر به کسی 20 میدهد یا کسی را مردود میکند. دی ایام امتحانات ما دانش آموزان است. اما امتحان 13 دی شبیه هیچ امتحان دیگری نبود. هیچوقت هیچ امتحانی اینقدر درد نداشت...
من اگر بزرگ بودم ،اول کتاب درسی بچهها مینوشتم حاج قاسم رفت... حاج قاسم برای تو رفت... نکند فراموشی وجودت را تسخیرکند.
مادرمان، ایران...
ابوالفضل ساعیمهربانی
تهران
اگر اشک میریختم، آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد، ایرانزمین نیز همین بود. اما در مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشک ریختم.حدود 9 ماه بود که تحت فشار بودیم؛ بدون غذا و بدون لباس. از قرارگاه آمدم بیرون. چشمم به یک زن افتاد با یک بچه در بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش آمد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف بوته و علف، علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشهها را خوردن. با خودم گفتم الان مادر آن بچه به من فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخت... اما مادر کودک آمد طرفش و بچهاش را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم... ما خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم. آنجا بود که اشکم درآمد... .
اینها را قاعدتا من نگفتم، نقلقول ستارخان شاید کوتاه باشد اما همان جمله خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم را خوب با جان و دل درک میکنیم. خوب میدانم در وجود همهمان جنبشی نهفته است که با همان، پس از هزاران سال تا به امروز، این کهنسال زمین، ایران، هنوز هم در نقشه جغرافیا پیداست.
وطن زیباست ، هرچقدر هم زخمی باشد.فرزندان میهن در طول تاریخ خوب شور میهنی را تعریف کردهاند. عشقی که جان و مال نمیشناسد، عشقی که شاید با اشک و سوز باشد اما اشکی خشمگینتر از آن نیست.
و خوشحالم که همیشه غیرت، در تاریخ ایران یافت میشود؛ یعنی نیرویی که وادارت میکند سرت را بدهی ولی وطنت را خیر.
از گزارشهایی که از خانطومان به دستم رسید، برایتان میگویم:
ایستگاه اول: ایران، تهران، فیروزکوه، حوالی روستای آسور، اردیبهشتماه ۱۳۹۶
با کلی شور و هیجان به اونایی که تو ماشین بودن، میگفتم:راستی! اینجا زادگاه شهید محمد بلباسی هست. وقتی عکسشون رو ورودی روستا دیدم، یاد ایشون افتادم. شهید، سه تا بچه خردسال
قد و نیمقد داشت؛ یه دختر و دو تا پسر. یه کوچولوی
تو راهی هم داشت که هیچوقت بابای مهربونش رو ندید. میگن همسرشون بعد از شنیدن خبر شهادت شهید، سجده شکر به جا آوردن... یهو پرید وسط حرفم و گفت:چی؟! با چهارتا بچه کوچیک، خونه زندگیشو ول کرده پا شده رفته سوریه که چی؟چه جوری تونسته؟ این همه آدم؛ حالا چه نیازی بوده که این آقا پاشه بره مملکت غریب تا بکشنش؟! (دلم بدجور شکست!بدجور.... اون موقعیتی که من توش بودم، ظرفیت اینهمه درد و رنج رو نداشت. بغض امونم نمیداد ولی هر طور بود، جلوی خودمو گرفتم..)
ایستگاه دوم: ایران، تهران، حوالی کنج اتاقم، پشت لپتاپ، مهرماه ۱۳۹۹
تو یکی از استوریها، با صفحه اینستاگرامی دختر شهید حسن رجاییفر آشنا شدم. بیمعطلی رفتم سراغ اون پیج و پستها رو یکییکی دنبال کردم. تو یکی از پستهای مربوط به مراسم تشییع پیکر پدرشون، لابهلای کامنتها، یه سوالی بدجور توجهم رو جلب کرد... و البته ناراحت! عین هر چی خوندم رو براتون میگم، باقیش به عهده خودتون...:
کامنت: نمیدونم این حرفی که میزنم، چطور باید گفته بشه که توهین نباشه، اما برام یک سوالی هست که شاید شما جوابشو بدین آیا پولی در کار هست که میگن به خاطر پول رفت؟
جواب دختر شهید: من از شما میپرسم و قصد جسارت ندارم، آیا شما حاضری عزیزترین کس تو زندگی سرش رو ببرن در ازای اون پولی دریافت کنید؟
...
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را:
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
از طرف سرباز کوچکت
آرین غلامی
قائم شهر
درست است این ساعت و تاریخ برای همه ما آشناست.این ساعت و لحظه،ساعت شهادت حاج قاسم نیست، ساعت زخم عمیق قلب ماست.ساعت یک خنجر ناجوانمردانه در سینه یک ملت، ساعت یتیمی دوباره فرزندان شهدا، ساعت تلخ بی مالکی سپاه علی، ساعت تلخ تنهایی خیلی ها
تنهاتر شدن خیلیها مثل من.
حاج قاسم خیلیها از تو فقط یک عکس دیدند و در داغ تو سوختند من که از تو آغوش گرم و بوسههای پدرانه در خاطر دارم چه بگویم؟من که از تو مدال افتخاری از جنس یک انگشتر پر نور دارم چه کنم؟
من که هنوز لبخندت را به یاد دارم؛ واژه به واژه کلماتت را. من که هنوز پیراهنم بوی آغوش تو را دارد و دستم؛ گرمای دست تو را.
فرمانده!سربازت با دلتنگی تو چه کند؟
هنوز بغض آقا پس از هر بار بردن نامت میشکند؛ او هم گویا بی تو دلش گرفته است اما من به تو قول داده بودم بایستم و سرباز این نبرد باقی بمانم.
از تو چه پنهان بارها کم آوردم، اما هنوز ایستاده ام در سنگر .فرمانده! از سربازت راضی هستی؟دارد یکسال میشود نبودن ما. تو هستی، همیشه بوده ای و خواهی ماند،این ماییم که از حضور تو دور شده ایم. دلم برایت تنگ شده فرمانده. سرباز کوچکت.
لکنت کلمات
عطیه آزادی طلب
تهران
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری/ این صبر که من میکنم، افشردن جان است
غیرت شاید به خاطر بعضی از اتفاقات و بد معنی کردنها، خدشهدار شده باشد اما هنوز وجودش زیباست. چه گناهی کرده که بیشتر منفی جلوه دادهشده و بعضیها اشتباه فهمیدنش.غیرت تو اما اوج دوست داشتن بود. من از عمق وجودم باور دارم تکتک ما را دوست داشتی. مگر میشود کسی را دوست نداشت و اینگونه برایش سینه سپر کرد؟
لکنت دارم برای توصیف این حس، هم دلنشین است که کسی آنقدر تو را خود خودت را دوست داشته باشد که پوتین آهنین به پا کند و به آوردگاه برود. هم حزنانگیز است که چرا بعد از رفتنش این را فهمیدی.
سردار! جمله نامهای که به دخترت، فاطمه نوشته بودی هرروز توی ذهنم اکو میشود. صدایش هم خیلی بلند است... دخترتان تکتک کلمهها را حفظبود...یعنی چند بار نامه را خوانده و هر دفعه اشکهایش جاری شد و بغض گلویش را فشرده...
زندگی هر روز امتحان میگیرد، تقدیر به کسی 20 میدهد یا کسی را مردود میکند. دی ایام امتحانات ما دانش آموزان است. اما امتحان 13 دی شبیه هیچ امتحان دیگری نبود. هیچوقت هیچ امتحانی اینقدر درد نداشت...
من اگر بزرگ بودم ،اول کتاب درسی بچهها مینوشتم حاج قاسم رفت... حاج قاسم برای تو رفت... نکند فراموشی وجودت را تسخیرکند.
مادرمان، ایران...
ابوالفضل ساعیمهربانی
تهران
اگر اشک میریختم، آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد، ایرانزمین نیز همین بود. اما در مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشک ریختم.حدود 9 ماه بود که تحت فشار بودیم؛ بدون غذا و بدون لباس. از قرارگاه آمدم بیرون. چشمم به یک زن افتاد با یک بچه در بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش آمد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف بوته و علف، علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشهها را خوردن. با خودم گفتم الان مادر آن بچه به من فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخت... اما مادر کودک آمد طرفش و بچهاش را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم... ما خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم. آنجا بود که اشکم درآمد... .
اینها را قاعدتا من نگفتم، نقلقول ستارخان شاید کوتاه باشد اما همان جمله خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم را خوب با جان و دل درک میکنیم. خوب میدانم در وجود همهمان جنبشی نهفته است که با همان، پس از هزاران سال تا به امروز، این کهنسال زمین، ایران، هنوز هم در نقشه جغرافیا پیداست.
وطن زیباست ، هرچقدر هم زخمی باشد.فرزندان میهن در طول تاریخ خوب شور میهنی را تعریف کردهاند. عشقی که جان و مال نمیشناسد، عشقی که شاید با اشک و سوز باشد اما اشکی خشمگینتر از آن نیست.
و خوشحالم که همیشه غیرت، در تاریخ ایران یافت میشود؛ یعنی نیرویی که وادارت میکند سرت را بدهی ولی وطنت را خیر.
تیتر خبرها