دخترها بابایی اند...

دخترها بابایی اند...

  آمده‌اند دیدار پدرشان .نخبه اند؛ هر کدام کاری کرده اند کارستان،  پدر صدایشان کرده سفارشاتی بکند و حرف‌هایی بزند .دلشان قرص شود .
آدم حرف‌های پدرش همیشه آرامش می کند خصوصا دخترها که بابایی‌ترند .
نشسته‌اند روی همان زیلوهای آبی سفیدی که نیم ساعت نشستن رویشان پا و کمر نمی گذارد برایت .
 یک فندق خوشمزه توی بغل یکی شان است. نیم رخ است توی عکس ولی شک ندارم سرتق خان وقتی می خندد لثه های صورتی و خیسش از توی لبهای کوچولوی اناری اش بیرون می افتد و دلت ضعف می رود .
یکی از زن‌ها ایستاده و یک فندق دیگر توی بغل دارد.
پستانک توی دهن جنابشان می گوید پسر است .
به کجا زل زده است خدا می داند.
مهتابی پوستش با مشکی چادر مادرش کنتراست محشری دارد .
بغل راست عکس، یک فرشته صورتی روی خنکای زیلوها و هوای حسینیه خوابیده .
موسیقی چهره اش  و انحنای لب‌های کوچولویش به ور خیالپرداز ذهنم پالس می‌فرستد که بنویس دارد خواب می‌بیند .
خواب فردایی روشن .
فردایی پر از فرفره و نارنج و کبوتر ...
عکس حال خوبی دارد .سه مادر توی عکسند بانشاط، شاداب و البته فرهیخته و نخبه .
خوشحالم که مادرند .
خوشحالم که فقط نچسبیده اند به کار و درس .
زن اول زندگی است و برق زلال نگاهشان می گوید زندگی را به هرچیزی ترجیح می‌دهند .
حالم خوش است که زنان سرزمین من کاری کرده اند کارستان .
پدر هم دخترهایش را صدا کرده دست مریزاد بگوید و ای وا... بین خودمان بماند پدرها هم دخترهایشان را بیشتر از پسرها...
بله اینجوری هاست ...