قصه آن 10ثانیه

قصه آن 10ثانیه

 عکس اول :
یک کفش عروسکی سرخابی است با پاپیونی سفید با حاشیه‌هایی سرخابی و بندی سگکی که پشت پای کپل دخترک صاحب کفش را می‌پوشانده و باعث می‌شده توی تاتی‌تاتی‌هایش از پایش در نیاید و بتواند از پدر و مادرش حسابی دلبری کند . کفش افتاده روی زمین سوخته . روی کفش خاکستر ریخته و پاپیونش را پریشان کرده . هی توی سرم می‌گویم خداکند این کفش را یکی سوغات می‌برده . خداکند حالا که من دارم این یادداشت را می‌نویسم صاحب کفش با پاهایی بدون این کفش توی بغل مادرش ارام خوابیده باشد .
 عکس دوم:
یک کتاب است با جلدی سرخ و روی آن نوشته است آموزش مقدماتی سه تار حسین علیزاده ... نمی‌دانم کتاب را مسافر شهید برای خودش خریده یا برای کسی که سفارش داده از ایران برایش بگیرد . هرچه بوده صاحب کتاب دلش از صدای گیتار الکتریک و درام جاز خسته بوده؛ دلش می‌خواسته توی خانه اش صدای ایران بپیچد . صدای ایران ای سرای امید صدای مرغ سحر ناله سر کن ... صدای از خون جوانان وطن لاله دمیده ...حالا که دارم این یادداشت را می‌نویسم  سه تار حالا توی جایی توی غربت کز کرده توی جلد محافظش . کوکش به هم ریخته و خود به خود میل کرده به سمت بیداد ... سینه مالامال درد است ...
 عکس سوم :
دختر آرایش ساده ای دارد و پسر موهایش را معمولی و ساده کوتاه کرده . نجیبانه و باحیا می‌خندند . عکس می‌گوید تازه عقد کرده اند . بعد قشنگ‌ترین لبخندشان را توافق کرده  و انتخاب کرده اند و زده اند روی شاسی که ببرند توی غربت بزنند به دیوار یا بگذارند روی شومینه خانه شان و دلشان برای هم ضعف برود . شاسی روی زمین افتاده با گوشه‌هایی سوخته ... توی پرواز کنار هم بوده اند . مطمئنم تا لحظه آخر دستهای هم را گرفته اند و همدیگر را صدا کرده اند .
 عکس چهارم:
یک کتاب قصه کودک است . افتاده روی همان خاک خاکستری و سرد . اخبار می‌گوید 15کودک توی پرواز بوده اند . جگرم خنج می‌افتد . آخرین کتاب قصه کدامشان بوده.بمیرم برای گریه هاشان، بمیرم برای ترسشان . برای آن لحظات آخری که توی آغوش مادرشان فشرده می‌شدند.
 عکس پنجم:
یک پرچم است. از آن پرچم جیرهایی که مشکی سیر است و رویش با نخ‌های طلایی رنگ نوشته شده یا اباعبدا... الحسین ... صاحب چمدان پرچم احتمالا یا می‌برده برای خانه خودش یا برای کسی که سفارش داده بوده . هرچه بوده می‌خواسته چراغ نام حسین توی خانه اش روشن باشد . عکس شبیه همه عکسهای دیگر می‌سوزاندم .
 عکس ششم :
یک قاب سیاه را تصور کنید. هیچ تصویری از او توی ذهنم ندارم . احتمالا جوان است . باریشی تنک و موهایی قهوه ای سوخته و هیکلی استخوانی . دارم به این مرد فکر می‌کنم. به اپراتور سامانه موشکی که با یک کلیک  باعث شد آن عکس‌های بالا  تولید شوند . خودم را می‌گذارم جای اپراتور . اگر کروز بود و شلیک کرده بود حالا یک قهرمان ملی گمنام بود که حتی اجازه نداشت زنش چیزی بداند . اگر کروز بود و شلیک نکرده بود  و موشک افتاده بود یک جایی توی خاکمان باز هم همین‌قدر فحش و توهین می‌شنید . نه قصد تخطئه اش را دارم نه دفاعش را . سوخت دادیم بد هم سوخت دادیم .
ولی او فقط ده ثانیه وقت داشت. کاش همان روز می‌گفتند. ما که داغدار سردار بودیم. کاش می‌گفتید و این همه دشمن شاد نمی‌شدیم. این‌همه مضحکه نمی‌شدیم . ما تحقیر شدیم . شکستیم.
 شهادت حاج قاسم که می‌توانست هر قطره اش توی رگ‌هایمان پمپاژ انرژی و نیرو کند یخ کرد . 176 نفر توی سقوط این پرواز شهید شدند . مردم دلخور شدند و ترمیم این زخم حالاحالاها زمان می‌برد. آقایان، رسانه فقط برای پوشش افتخارات نیست . توی  بحران‌ها هم به دردتان می‌خورد.