بعد از نواب  خانواده اش را فراموش کردند

ناگفته‌هایی از سیره شهید سیدمجتبی نواب صفوی در گفت و شنود با نیرالسادات احتشام رضوی، همسر شهید

بعد از نواب خانواده اش را فراموش کردند

آنچه پیش روی دارید، گفت و شنودی متفاوت با بانو نیرالسادات احتشام رضوی، همسر شهید سیدمجتبی نواب صفوی است. در این مصاحبه و پس از سپری شدن 64 سال از شهادت همسر، نكاتی را درباره این مبارز انقلابی واگویه می‌كند كه تاكنون كمتر درباره آن سخن رفته است. بانو نیرالسادات احتشام رضوی درباره آشنایی، ازدواج، روابط خانوادگی، زندگی و زمانه‌ای كه بر آنها گذشت و اتفاقات تلخ و شیرینی كه در كنار هم گذراندند، برایمان تعریف كرده است. درباره شهید نواب صفوی شاید خوانده باشیم و چیزهایی بدانیم اما احتمالا كمتر پیش آمده كه مردان مبارز را از زاویه‌ای نزدیك‌تر و تا اندازه‌ای شخصی و خانوادگی، دیده یا شنیده باشیم و از این بابت گفت‌وگویی كه پیش روی دارید می‌تواند، متفاوت باشد و پر از تازگی.

 به هنگام ازدواج چند سال داشتید؟
14 سال.
 قبل از عقد، شهید نواب صفوی چه صحبت‌هایی با شما كرد؟
موقعی كه قرار شد ازدواج كنیم، شهید نواب از پدرم اجازه گرفتند و پرسیدند: «می‌شود با صبیه شما حضوری صحبت كنم؟» پدرم با این‌كه خیلی در این‌جور موارد متعصب بودند، ولی گفتند عیبی ندارد! زمستان و هوا سرد بود و كرسی گذاشته بودیم. آقای نواب آمدند. من تا آن روز با مردها صحبتی نكرده بودم و حالا قرار بود با مردی كه می‌خواستم با او ازدواج كنم، حرف بزنم. ایشان كمی از این طرف و آن طرف حرف زدند و بعد گفتند: «من اهداف خیلی بزرگی دارم و می‌خواهم حكومت اسلامی را در این كشور تاسیس كنم! یا در راه هدفم به مقصد می‌رسم یا به شهادت می‌رسم. به این ترتیب زندگی من، همیشه یك زندگی
پرفراز و نشیب خواهد بود...». البته چون پدر من هم شخصیت مبارزی بودند و من از دوران كودكی با مبارزه و ملزومات آن آشنا بودم، به ایشان گفتم  من هم سعی می‌كنم كه اگر توفیق داشتم، در این راه گام به گام با شما حركت كنم! بعد از بین كتاب‌های پدرم، كتابی را بیرون آوردند و جلوی من گذاشتند. می‌خواستند ببینند سطح سوادم چقدر است. قدری از معانی عبارات و این‌گونه چیزها ‌پرسیدند و من خیلی از دست‌شان عصبانی بودم!
 ظاهرا گفته بودند  یك كمی صورتتان را باز كنید كه شما را ببینم. این‌طور نیست؟
بله، البته درصدد امتحان كردن من بودند. من هم گفتم:« وقتی دختر 9 سال كامل شد، در برابر یك پسر بالغ، همان وظایفی را به عهده دارد كه یك زن 70 ساله دارد!» ایشان گفتند «من فرق می‌كنم.» گفتم: «حضرت‌عالی با من چه نسبتی دارید و با بقیه چه فرقی می‌كنید؟» از طرفی خجالت می‌كشیدم كه كمی رویم را باز كنم و از سوی دیگر اگر هم این كار را نمی‌كردم، شاید با خود می‌گفتند آن‌قدر زشت بودی كه خودت را پنهان كردی! بعد كه ازدواج كردیم، ایشان گفتند: تو كه سیاه نیستی! گفتم از خجالت شما سیاه شده بودم!
 شما هم ایشان را پسندیده بودید؟
من تحت فرمان پدرم بودم. خواستگارهای زیادی داشتم، چون به هر حال پدرم موقعیت ممتازی داشتند. وقتی كه ازدواج كردم، هر چه بیشترخودم را با روحیات آقای نواب وفق می‌دادم. دقیقا مثل سربازی بودم كه لباس رزم پوشیده و همیشه آماده رفتن به میدان است. برخلاف تمام دختران همسن و سال خودم، برای مبارزه آماده بودم. واقعا وقتی از جلوی جواهرفروشی رد می‌شدم و به آنها نگاه می‌كردم، برایم مثل سنگریزه بود و هیچ چیز دنیا برایم ارزش نداشت. تنها چیزی كه برایم ارزش داشت، وجود آقای نواب بود و طی هشت سال زندگی با ایشان، حتی یك تقاضای كوچك مادی هم از ایشان نكردم.
 برای از دواجتان مراسمی هم برگزار كردید؟
نه، چون در روزهایی بود كه فدائیان اسلام هژیر را زده بودند. ایشان آمدند و گفتند: می‌خواستم جشن مفصلی برای عروسی بگیرم، ولی ممكن است اگر بیرون بروم، مرا بكشند! به هر حال نشد كه جشن بگیریم و مستقیم سر زندگی رفتیم.
 منزل اولتان كجا بود؟
در آغاز، در منزل پدرم زندگی می‌كردیم. پدرم هر چیزی كه می‌خریدند، چون نامادری داشتم، برای این‌كه حرف و حدیثی پیش نیاید، می‌گفتند: آقای نواب خریده‌اند! من یك اتاق داشتم كه وسایل خوبی داشت.
 مرحوم آیت‌ا... سیدمحمود طالقانی از دوستان شهید نواب صفوی بودند.از ایشان چه خاطراتی دارید؟
ایشان همیشه به دیدن آقای نواب می‌آمدند...
 در همان خانه پدرتان؟
نه، هر جا كه آقای نواب بودند. آقای طالقانی هم با پدرم و هم با آقای نواب خیلی دوست بودند. قبل از ازدواج ما هم، به منزل پدرم می‌آمدند و ارتباط نزدیكی داشتند. آقای نواب، آقای طالقانی را خیلی دوست داشتند.
 وقتی آیت‌‌ا... طالقانی شهید نواب صفوی را در طالقان مخفی كرد، شما پس از چه مدتی به ایشان ملحق شدید؟
آقای نواب به دعوت آقای طالقانی رفتند به طالقان. طالقان 120، 130 پارچه ده متصل به هم داشت. مردم آنجا هم، خیلی مسلمان و البته سنتی بودند. آقای طالقانی به آقای نواب گفتند: چون طالقان چندین آبادی متصل به هم دارد، كسی به شما شك نمی‌كند و بیایید به آنجا... و آقای نواب را به عنوان «آقا نجفی» معرفی كردند. آقای نواب رفتند به طالقان و دهی به نام وركش. مردم آنجا سنتی و مؤمن بودند. هنگام ورود ایشان هم ماه رمضان بود. بعد از حدود یك ماه دنبال من و مادرشان فرستادند. من همیشه از فراق آقای نواب خیلی غصه می‌خوردم و ایشان هم این موضوع را می‌دانستند و برای همین دنبال ما فرستادند. من بودم و مادر آقای نواب و برادر كوچكشان و مادر آقای واحدی. یك مقدار از راه را با ماشین و یك مقدار را با قاطر و اسب رفتیم. خیلی راه صعب‌العبوری بود. در خانه كربلایی فیض‌ا...، بزرگ آن ده ساكن شده بودند. ایشان، آدم عارف مسلكی بود و خانه بزرگی داشت كه چهار طرفش اتاق بود و پایین اتاق‌ها هم اصطبل اسب یا محل نگهداری گاو و گوسفند بود. دو تا اتاق به ما دادند. یكی برای من و مادر ایشان و مادر آقای واحدی و یكی هم برای آقای نواب و برادرشان و آقای واحدی.
 وقتی در آنجا مستقر بودید، آیت‌ا... طالقانی هم به دیدارتان آمدند؟
بله آمدند و «آقا نجفی» را معرفی كردند. خیلی مورد احترام همه بودند و همه ایشان را دوست داشتند. یادم هست پس از مدتی، عده‌ای از اهالی آمدند و به آقای نواب گفتند: در این نزدیكی، روستای پرجمعیتی به نام بادامستان هست كه پنجشنبه جمعه‌ها، عده زیادی برای تفریح از تهران به آنجا می‌آیند و بساط عیش و نوش راه می‌اندازند! آن روستا امامزاده‌ای هم داشت. جماعتی كه به آنجا می‌آمدند، به قدری وقیح بودند كه داخل امامزاده می‌نشستند و مشروب می‌خوردند! وقتی این خبر به آقای نواب رسید، بی‌طاقت شدند و گفتند: طالقانی كه می‌گویید 13 نفر از یاران امام زمان(عج) از اینجا خواهند بود، باید چنین وضعی داشته باشد؟
 آیت‌ا... طالقانی به مزاح می‌گفتند  این حدیث دال بر این است كه طالقان 13 تا آدم حسابی بیشتر ندارد...!
این مطایبه را خیلی‌ها از ایشان شنیده بودند. خلاصه آقای نواب جوانان متدین و زبده اطراف را جمع و دستور دادند تا پارچه‌های سفیدی را در قطع بازوبند تهیه كنند و روی آن بنویسند: «مأمورین انتظامات اسلامی». بعد هم گفتند: اگر فردا در اطراف امامزاده، كسی را در حال شرب خمر دیدند، او را بگیرند و حكم شرعی را بر او جاری كنند. در آنجا فردی بود به نام بهزادی كه املاك زیادی داشت...
 شهرت داشت كه عضو گروه 53 نفرِ حزب توده است.
بله. اهالی خبر دادند كه او می‌آید و زن خودش و زن‌های دیگر را می‌برد كه در رودخانه پایین امامزاده شنا كنند! آقای نواب گفتند: خودش را و همراهانش را می‌گیرید و حد می‌زنید. هر كسی را هم كه مشروب خورد، بگیرید و شلاق بزنید. اینها شب حركت كردند و با پرچم‌های سبز و قرمز و آبی كه روی آنها ا...اكبر و نام مقدس معصومین(ع) نقش بسته بود، راه افتادند به طرف امامزاده بادامستان.
 چند نفر بودند؟
70، 80  نفری می‌شدند.ساعت 9 شب همه فانوس به دست و ا...‌اكبرگویان راه افتادند و صدایشان در كوه‌های اطراف می‌پیچید و من هم كه به یاد وقایع صدر اسلام افتاده بودم، همین‌طور گریه می‌كردم! موقع اذان صبح رسیدند به امامزاده و نمازجماعت خواندند. قبل از آن، همگی شروع كردند به اذان گفتن و تكبیر فرستادن!
 بسیاری بر آنند كه ایشان به لحاظ قدرت نفوذ و جاذبه در سطح بسیار بالایی بودند. این‌طور نیست؟
همیشه به ایشان می‌گفتم: انگار شما صد سال آینده را می‌بینید! مصر كه رفتند با نجیب پاشا و جمال عبدالناصر و دیگران ملاقات كردند. هنوز یهودی‌ها خیلی قدرت نداشتند. آقای نواب رفتند و در بیت‌المقدس نماز خواندند و در آنجا شعار ضداسرائیل را سر دادند كه نجیب گفته بود: «آقا! ما را آورده‌ای در قلب دشمن؟ الان است كه ما را بكشند!» آقای نواب جواب داده بودند: «به جدم قسم! شما را آوردم تا همه ما را بكشند تا مردم آگاه بشوند و خودشان را از زیر یوغ صهیونیست‌ها بیرون بكشند!»
 در دومین نوبت كه به خانه آیت‌ا... طالقانی رفتند، شما خبر داشتید كجا هستند؟
نه، مخفی بودند و ارتباطی نداشتیم. از منزل آقای طالقانی هم به منزل حمید ذوالقدر رفتند. خدا عالم است كه آدم متعهد و علاقه‌مندی بود یا نبود!
 شما در این باره چه دیدگاهی دارید؟ چون در طول این سال‌ها با هر كس از آشنایان كه صحبت كردم، معمولا به او خوشبین بودند .
در این باره نظر قطعی ندارم! ظاهرا دخترش در مدرسه می‌گوید: دیشب آقای نواب صفوی و دوستانش خانه ما بودند. این سخن كه از دهان این دختربچه در می‌آید، می‌ریزند و خانه ذوالقدر را محاصره می‌كنند و آقای نواب و یاران ایشان را دستگیر می‌كنند. همان‌طور كه اشاره كردم در آن دوره ایشان به خانه نمی‌آمدند. گاهی می‌شد كه ایشان را تا دو ماه هم نمی‌دیدم و خبر نداشتم كجا هستند.فضا هم خیلی سنگین بود. حتی اگر خط آقای نواب را هم دست كسی می‌دیدند، دستگیرش می‌كردند. خانه كسانی را كه حدس می‌زدند از فدائیان اسلام هستند زیر و رو می‌كردند به همین دلیل آنها هر چه را كه از اسناد و تصاویرداشتند، از بین می‌بردند.
 پس از دستگیری شهید نواب صفوی و یارانش، آیا مظفر ذوالقدر به آنها خیانت كرد؟
او یك آدم عامی بی‌سواد و در خانه ما، مثل یك خدمتكار بود. می‌رفت و خرید می‌كرد. به حسب ظاهر یك آدم متدین بود و خیلی آقای نواب را دوست داشت، ولی وقتی او را گرفتند و شكنجه‌اش دادند، همه را لو داد.
 شما در همان دوره متوجه این نكته شدید یا در سالیان بعد؟
درهمان روزها، درروزنامه اخبار منعكس می‌شد. حتی در مورد واحدی‌ها هم كه یاران واقعی آقای نواب بودند، دشمن زیاد تبلیغات سوء می‌كرد. حتی موقعی كه سید محمد واحدی را به تیر می‌بندند، می‌گویند: به نواب فحش بده، آزادت می‌كنیم! می‌گوید خفه شوید، من آرزو می‌كنم زودتر تیر بارانم كنید كه یك لحظه هم مرگ رهبرم را نبینم!
 یعد از شهادت همسرتان، چه چیزی برای شما خیلی سخت و سنگین بود؟
بی‌وفایی بعضی از  مردم .
 حتی دوستان نواب؟
بله، آدم از دشمنان كه انتظار ندارد. این همه تاجر و بازاری كه در دوره‌ای به رابطه با آقای نواب مباهی بودند، نمی‌توانستند سراغی از من و بچه‌هایم بگیرند كه آن‌قدر زجر نكشیم؟ همه ما را به كلی فراموش كردند و در تمام خانه‌ها به روی ما بسته شدند! می‌گفتند اگر امروز زن نواب و بچه‌هایش را راه بدهیم، فردا می‌آیند ما را می‌گیرند! یك فراموشی محض! من به منزل پدرم بازگشتم و دوباره با زن پدرم دمخور شدم و تكرار همان مصائب قدیم. در فقر مطلق بودم. پدرم با تفتین‌های نامادری، تصور می‌كردند پول‌هایم را در دفترچه بانكی پس‌انداز كرده‌ام. خودش هم كه حقوقش را قطع كرده بودند و خانه‌ای كه همیشه درش باز بود و كیابیایی داشت، حالا به نان شب‌شان محتاج شده بودند! من هم سعی می‌كردم كسی ملتفت نشود كه نداریم. از آن طرف فامیل‌های آقای نواب هم تصور می‌كردند وضع مالی من عالی است! هیچ وقت نه گذاشتم پدرم بفهمد وضع مالی ما خوب نیست و نه كس دیگری. همه هم با ما مثل یك بیگانه رفتار كردند. من مظلومیت و اسارت حضرت زینب(س) را با آن همه بزرگ‌زادگی و اصالت، با گوشت و پوستم احساس كردم.
 رابطه‌تان با مادر شهید نواب صفوی چطور بود؟ آیا رفت و آمد داشتید؟
ایشان شیراز بودند و یك سال بعد از آقای نواب هم از دنیا رفتند. آقای نواب همیشه به من می‌گفتند: «مادرم هر چه به شما گفتند، شما جواب نده و به جایش دق دلت را سر من دربیاور! من دارم این همه زحمت می‌كشم، اگر كوچك‌ترین بی‌احترامی‌ای به مادرم بكنم، همه زحماتم در پیشگاه خدا از بین می‌رود!». از آن خانم‌های متشخص قدیمی بودند. من هم در خانواده اصیلی تربیت شده و مبادی آداب بودم و خیلی به ایشان احترام می‌گذاشتم.
 رابطه ایشان به عنوان یك شوهر و پدر با شما و بچه‌ها چگونه بود؟
فوق‌العاده روح لطیف و مهربانی داشتند. همیشه با جملات محبت‌آمیز حرف می‌زدند و به همه می‌گفتند: «باباجون!»
 شما چی صدایشان می‌زدید؟
آقای نواب. گاهی هم بیخودی صدایشان می‌زدم كه بگویند: «باباجون! چه كارم داری؟» حتی یك‌بار صدایشان را به روی من بلند و تحكم نكردند كه باید این كار را بكنی یا نكنی! می‌پرسیدم: «می‌خواهم بروم خانه فلانی. اجازه هست؟» می‌گفتند: «اگر خودتان صلاح می‌دانید، مانعی ندارد. فاطمه‌خانم! بیا بچه را بغل كن و همراه خانم نیرالسادات برو!»
 هیچ‌وقت از غذایی ایراد می‌گرفتند؟
ابدا. اولا كم‌غذا بودند و حتی یك‌بار هم یادم نمی‌آید كه از غذایی ایراد گرفته باشند. هر چیزی را با روی گشاده و شكر می‌خوردند. وقتی هم كه عده زیادی سر سفره بودند، سه چهار لقمه بیشتر نمی‌خوردند!
 شهید نواب صفوی، چرا نامتعارف عمامه می‌بست؟
به سه شماره عمامه را می‌بستند و گاهی هم تحت‌‌الحنك خود را می‌انداختند. مثل برخی، چندان برای این كار وقت نمی‌گذاشتند.
 ظاهرا كفش بنددار هم می‌پوشیدند، این‌طور نیست؟
بله، خیلی بدشان می‌آمد كه كفش به پای آدم لخ‌لخ كند. خیلی تمیز و مرتب و شیك بودند.
 در انتهای گفت‌وگو، به خاطره ناگفته‌ای از ایشان اشاره كنید.
خاطره شیرین من از آقای نواب، عبادت‌های ایشان است. خلوصی را كه من از ایشان در نماز دیدم، از احدی ندیدم! یك وقت شب‌ها یواشكی می‌رفتم روی بام كه نماز خواندن ایشان را از دور تماشا كنم. سراپای وجودشان می‌لرزید و چنان به درگاه خدا التماس و گریه می‌كردند كه انگار آخرین لحظه عمرشان است! من نفس نمی‌كشیدم كه متوجه حضورم نشوند و پا به پای ایشان گریه می‌كردم! یك وقت‌هایی كه متوجه می‌شدند، می‌گفتند: چرا آمده‌ای؟ من هم به شوخی می‌گفتم: اگر به من حرفی بزنید، ثواب‌های نمازتان از بین می‌رود!


سخنرانی بعد از شهادت همسر
بعد از تدفین شهید نواب صفوی و یارانش در قبرستان مسگرآباد تهران، همسرش برای مردم سخنرانی می‌كند. او درباره آن روز و آن سخنرانی می‌گوید: در آن شرایط كه چند كامیون پر از سرباز، مسگرآباد را محاصره كرده بود، در سخنرانی‌ام شاه را با یزید قیاس كردم! آقای طالقانی به پدرم گفته بودند: «من سخنرانی حضرت زینب(س) را در كتاب‌ها خوانده بودم، اما امروز در مسگرآباد به چشم خودم دیدم!» روزنامه‌ها نوشتند: زن نواب با سخنرانی‌های آتشین خود، مردم را آماده انقلاب می‌كند! سرهنگی كه از دوستان نزدیك پدرم بود، به ایشان گفته بود: «مدتی نگذارید دخترتان سر قبر نواب برود، چون تصمیم گرفته‌اند كه با یك تصادف ساختگی، ایشان و دخترهایشان را بكشند!» من خیلی بی‌تاب بودم كه اجازه نداشتم سر قبر آقای نواب بروم، ولی چاره‌ای نبود. یك كسی هم آقای نواب را خواب دیده بود كه «به همسرم بگویید یك مدت سر قبر من نیاید، چون خطر دارد.»